مدرسه راهنمایی امیرکبیر مزرعه نو اردیبهشت 65
شهید سید علی هاشمی در حال دریافت جایزه مسابقه دو استقامت.
لازم بذکر است تعدادی از این عزیزان برای اولین بار است که تصویری تمام قد از برادرشان را می بینند.
مدرسه راهنمایی امیرکبیر مزرعه نو اردیبهشت 65
شهید سید علی هاشمی در حال دریافت جایزه مسابقه دو استقامت.
لازم بذکر است تعدادی از این عزیزان برای اولین بار است که تصویری تمام قد از برادرشان را می بینند.
تامین لدر
بعد از ده روز در کمین به پشت خط بازگشتیم.
به نوبت ، چند نفری انتخاب می شدیم جهت نگهبانی از خط تازه تاسیس که نزدیک خط دشمن در حال احداث بود.خط فاو در منطقه حضور تیپ الغدیر به شکل نعل اسبی بود و حفاظت از آن را هزینه بر کرده بود حالا به هر عللی از نظر نظامی لازم بود که با ایجاد خاکریز از ابتدا و انتهای آن خطی مستقیم ایجاد شود.
برای ایجاد خاکریز چون فاصله با دشمن کم می شد دائم ماشین آلات مهندسی را می زدند .لذا برای تامین امنیت لدر با فرا رسیدن شب و تاریکی هوا عدهای میبایست از خط خودی خارج و به نقطه مورد نظر برسند.
البته بعداز مدتی دیگر امکان فعالیت لدر نبود و عده ای دیگر از سنگر سازان بیسنگر با پُر کردن گونی و با دستان خالی اقدام به سنگرسازی و ایجاد موانع می کردند.
ما هم برای نگهبانی و تامین امنیت آن عزیزان به آنجا اعزام می شدیم
برای بازگشت به خط خودی نیز به هنگام سحر و قبل از روشن شدن هوا بازمی گشتیم و اگر به عللی این امکان وجود نداشت باید صبر میکردیم تا فردا شب فرا رسد.
برای عبور و مرور هم از معبری که بچههای تخریب باز کرده بودند و با نوار سفید رنگی مشخص شده بود رفت و آمد می کردیم.
یکی از شبها پس از حضور در منطقه به هنگام تقسیم افراد در جان پناه هایی که دراثر سقوط خمپاره ایجاد شده بود صدای آرام و آشنایی به گوشم رسید.
در تاریکی مطلق امکان شناسایی افراد وجود نداشت پس از نزدیک شدن ، با امدادگری ملاقات کردم که بعدها با هم باجناغ شدیم.
بله آقای دکتر گلی که آنروز ها امدادگری بی ریا بود.
در ساعات میانی شب پاسپخش را راضی کردم که به عنوان نگهبان و همراه امدادگر پستم را عوض کند.طبیعی بود که مخالفت کند.چون لازمه حضور ما سکوت بود و هوشیاری و حضور دو آشنا در یک سنگر با توجه به فاصله کم با دشمن با تدابیر نظامی مغایر بود. پاسبخش هر چند وقت یکبار در مسیر به نگهبانها سر می زد بالاخره با اصرار من ، موافقت کرد.
امدادگر مسلح نبود و فقط امکانات امدادی به همراه داشت .
تا لحظه باز گشت ، از همه جا حرف زدیم .
به علت طولانی بودن زمان حرف کم می آوردیم البته آرام و بدون سر و صدا . یادش بخیر.
بعدها در ایام اسارت وقتی یاد اولین برخوردم با دشمن می افتادم مجددا یاد حضورم در فاو می افتادم و به خود میگفتم .
چه مکانهای خطرناکی رفته بودیم.
زیرا هرلحظه امکان اسارت وجود داشت.
اولین اعزام
بعد از پایان دوره آموزشی بلافاصله در تاریخ دهم شهریور شصت و پنج به اتفاق شهید هاشمی و مرحوم بابایی به جبهه اعزام شدیم و پس از سازماندهی ، شهید هاشمی از ما جدا و به منطقه عمومی خرمشهر اعزام شدند و ما نیز به شهر تازه تصرف شده فاو اعزام شدیم.
اینکه از دوست عزیزم جدا شدم ناراحت ، ولی منطقه نظامی بود و قواعد خاص خودش را داشت و باید پذیرفت .
بعد از آزادی خرمشهر دشمن هنوز در مناطق دیگری از خاک میهن اسلامی حضور داشت .
صدام کسی نبود که بتوان به او اعتماد کرد و مثلا از راه مذاکره و غیرو از خاک ما خارج شود و به حق خود قانع باشد .
لذا رزمندگان اسلام در سال 64 طی عملیاتی بنام والفجر هشت بندر فاو عراق را تصرف کردند .
عملیاتی محیرالعقولی که شرح آن در این مقوله نمی گنجد.
به اتفاق مرحوم بابایی به خط پدافندی فاو و از آنجا در سنگر های کمین حضور یافتیم .
کمین ، کانالی بود که بطرف خط دشمن از خط پدافندی خودی جدا می شد .
سنگرهای زیر زمینی واقع در کانالی پر و پیج و خم با سنگرهای متعددِ نگهبانی. تقریبا روی دژی واقع شده بود که اطراف آن را آب فرا گرفته بود.
هوای گرم و شرجی با حضور پشه و موش صحرایی .سنگرها اغلب دو ، سه نفره با ارتفاع حدود یک متر که به عنوان محل استراحت استفاده می شد.
نماز را می بایست نشسته می خواندی.به علت کوچکی و ارتفاع کم سنگرها و کانال ، امکان حضور افراد قد بلند و هیکلی وجود نداشت.
نه اینکه نباشند ولی اکثرا ، هم تیپهایی ما بدرد این جور جاها میخوردند .خدا را شکر این هم نعمتی بود و موهبتی.
پنج سنگرنگهبانی ، یکی در راس کانال و دو سنگر دو تایی در امتداد کانال
سنگرهای کمین معمولا خارج از دید دشمن ایجاد میشود مگر اینکه لو رفته باشد ضمن اینکه دشمن هم کمینی مقابل آن زده بود و بعضی وقتها از سنگر اولی که در راس کمین قرار داشت سر و صدای عراقی ها میآمد و بچه ها را هدف قرار می دادند.
یک روز یکی از بچه ها از همان سنگر مورد هدف خمپاره 60 قرار گرفت و از ناحیه بازو مجروح شد.
اولین مجروحی بود که تا حالا از نزدیک دیده بودم ، روی بازویش به اندازه یک قاشق ، درست مثل قاشقی که روی ظرف ماست برداشته باشند گود کرده بود.
بعدها مجروح های بیشتری را ملاقات کردم.
بعد از ده روز حضور در کمین به پشت خط در خود شهر فاو جهت استراحت چند روزه و تجدید قوا مستقر شدیم
پایان دوره آموزشی
بعد از 15 روز آموزش فشرده و مرخصی یکی دو روزه ، آموزش بیشتر جنبه عملی پیدا میکند
میدان تیر و پیاده روی های طولانی با تجهیزات در کوههای اطراف.
عده زیادی بودند که شیطنت میکردند و فرمانده مجبور می شد آنها را تنبیه کند از جمله عضو ثابت این تنبیه ها هم ما بودیم .
فرمانده برای اینکه مدتی از دست ما راحت شود قله کوه بزرگی که در نزدیکی میدان تیر واقع شده بود را در نظر میگرفت که باید تا سر قله رفته و بعد از رسیدن و دادن شعار الله اکبر بازگردیم .
فرمانده که فکر میکرد برای مدتی از دست ما راحت شده با شنیدن صدای الله اکبر متعحب میماند که چگونه به این زودی به قله رسیدیم .
خوب ما بچه روستا بودیم و چست و چابک.
در یکی از مانورهای آخر آموزش ، قبل از نماز صبح با تمام امکانات از پادگان زدیم بیرون و پس از طی کوهای اطراف ظهر رسیدیم میدان تیر.
مردادماه و هوای گرم و کویری یزد حسابی همه را تشنه کرده بود .
ولی آموزش بود و شرایط خودش کسی آبی همراه نداشت .
به آمبولانسی که همراه کاروان بود نزدیک شدم و تقاضای آب کردم
آنها هم اجازه آبرسانی ندشتند
راننده آمبولانس دلش سوخت و کمی آب داخل لیوانی ریخت .
هنوز در دستانم نگرفته بودم که فرمانده مثل باز شکاری حاضر شد و تمام آب فلاسک را روی سرم خالی کرد.آبی سرد و گوارا ، همین هم غنیمت بود
سایر نیروها که برای نوشیدن آب امیدوار شده بودند با دیدن این صحنه امیدشان نا امید شد و دیگر خیال همه راحت شد.
البته بعد از پایان برنامه در همان نقطه پذیرای صورت گرفت .
بعدها در ساعات و روزهای ابتدای اسارت راز تشنه نگهه داشتن و تمرین تشنگی دوره آموزش خودش را نشان میدهد.
پادگان آموزشی
بلاخره سال 65 ، سال سرنوشت فرا رسید.
هرجوری بود رضایت مسوولین اعزام را جلب کردیم.
اولین اعزام اول مرداد ماه سال شصت و پنج ، همراه بهترین و دوست داشتنی ترین دوست دوران تحصیل و هم محله ای.
مهربان ،خوش اخلاق ، با معرفت و شوخ طبع و متبسم.
نمی دونم چرا اینقدر تو دل برو بود
و او کسی نبود جز سید علی هاشمی
می دونی !! بعضی وقتها که یادش میافتم بی اختیار اشکام جاری میشه .
الان هم که دارم این خاطرات و مینویسم تو صحرا و تنهایم
گریه امانم را بریده است .
بیشتر به حال خودم .
به بی لیاقتی خودم می گریم
خوب بگذریم به اتفاق دوستان زیادی از روستا به شهرستان اردکان اعزام شدیم و در یکی از اردوگاههای اطراف سازماندهی و ما کلاس اولی ها از دوستانی که سابقه حضور در جبهه داشتند و آموزش دیده بودند جدا شدیم
کامیونی پر از هندوانه اهدایی اهالی منطقه پذیرایمان بود.
عده ای با جان و عده ای با مال
وَجَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ
بنده به اتفاق شهید هاشمی و مرحوم حمید بابایی ( جانباز متوفی) و یحیی مرادی جهت طی دوره آموزش به پادگان شهید بهشتی معروف به باغ خان که در جنوب مرکز استان واقع شده اعزام شدیم.
سختی ها ی دوره آموزشِ فشردهی نظامی فقط با وجود دوستانی صمیمی قابل تحمل است .
گلبرگ سرخ لاله ها
تا اینجای داستان ، روستای ما به ترتیب تاریخ شهادت ، شهیدان
1- سید حسن طباطبایی
2- حسن طلابی
3- امرالله بابایی
4- محسن طحانی
5-احمد حکیمی
6-عبدالغفار کلانتری
7- حسن نامداری
8-سید موسی شاهمیری
9- رضا حکیمی
10- حسین حکیمی
تقدیم انقلاب کردند.
دو جانباز 70 درصد آقایان حاج محمد رضا مرادی و حسین مرادی نیز تقدیمی این مرز و بوم به انقلاب است .
جانباز اخیر پس از یکی دوسال دست و پنجه نرم کردن با جراحات وارده به دوستان شهیدش می پیوندد.
تا این تاریخ ، نام دو آزاده پیشکسوت آقایان میرزا محمود رفیعی و غلامرضا شاطری در تاریخ مبارزات این مرز و بوم ثبت می شود .
در مورد سه همرزم و دوست قدیمی (شهید احمد حکیمی - آزاده رفیعی-جانباز مرادی) اینجور روایت کرده اند که نفر اول از شهادت ، نفردوم از اسارت و نفر سوم از جراحت ، بی رغبتی نشان می دهند ولی هر سه علی رغم میل ظاهری تن به تقدیر دوست می سپارند .
بعد از سال 65 نیز به ترتیب شهادت ، شهیدان
1- سید مرتضی موسوی
2-سید رضا طباطبایی
3-حسن مرادی
4-سید علی هاشمی
5-سید عباس هاشمی
6-سید علی طباطبایی
7-حسین مرادی
8- مرتضی طحانی
به خیل شهدا می پیوندند
روحشان شاد و یادشان گرامی باد.
در طول دوران دفاع مقدس دوستان دیگری چون حسن سیفی ، علی بابایی ، محمدرضا بابایی و علی شاطری به افتخار آزادگی و جانبازی و تعداد زیادی از جمله جانبازان متوفی محمد رضا مرادی - حمید بابایی - سید حسین طباطبایی- حسین مرادی و... به خیل جانبازان می پیوندند.
طبق آمار موجود بیش از یکصد وشصت نفر از اهالی روستا به جبهه ها اعزام میشوند که با توجه به جمعیت روستا در آن مقطع آمار قابل توجهی است.
نمایشنامه جوانمرد
نشسته از راست. محمدرضا مرادی . فتح الله مرادی . شهید سید علی طباطبایی. حسین طلابی
ایستاده از راست . اصغر حکیمی . سید اسماعیل طباطبایی. شهید سید علی هاشمی . علی دینوی . حسن امینی . علی محمدی پور
معلمین حسن حکیمی عبدالحمید مرادی
خارج از کادر حسین شاکری
آهنگ گلبرگ سرخ لاله ها
حضور پدر در جبهه
پایگاه بسیج در شرایط عادی عصرها بازگشاهی و تا صبح فعالیت داشت.
نوبت نگهبانی ما بچه ها معمولا آخر شب بود که پس از دو ساعت نگهبانی باید پست را تحویل نفر بعدی می دادی.
بعضا هم که نگهبان بعدی ای در کار نبود بچه ها به شوخی مدلی از نگهبان را زیر پتو درست می کردند.
نفر آخر که می خواست نگهبان بعدی را بیدار کنه می رفت یکراست سراغ تخت و می دید به به !! نگهبان با پوتین و لباس ، آماده بکار خوابیده.
با تکان دادن پای وی و بیدار نشدنش ،پوتین را محکم می کشید.
کشیدن بیکباره پوتین همانا و کنده شدن پا همانا.
از این رو بود که می بایست تا صبح تنهایی به نگهبانی بپردازد.
سال ۶۴ تلاش برای اعزام به جبهه بینتیجه ماند.
اما پدرم در تاریخ 20 آذر 1364 طی دو مرحله به همراه تعدادی از اهالی روستا به جبهه اعزام شدند.
مختصری آموزش نظامی هم دیدند اما از آنجا که سنی از ایشان گذشته بود طبیعی بود که مانع از حضورش در واحدهای رزمی شوند
لذا بیشتر در واحدهای پشتیبانی تیپ الغدیر یزد فعالیت داشتند.
حضور در پایگاه بسیج
اکثر هم سن و سالهای من آرزو داشتند اجازه اعزام به جبهه را اخذ کنند.
اجازه پدر و مادرها یک طرف ، اجازه مسوولین اعزام هم طرف دیگر
خوب البته بعضی خانواده ها اولویت اولشان برای بچههای امثال بنده که هنوز پشت لبشون سبز نشده بود درس و مدرسه بود . و الا روستای ما در زمینه اعزام به جبهه در منطقه نمونه بود.
یکی از راهکارها زدن انگشت شست پای خودشون به جای انگشت سبابه پدر پای رضایتنامه بود.
اما راضی کردن مسئولین اعزام علاوه بر ارائه رضایت نامه معتبر به ظاهر فرد بستگی داشت.
جثه و هیکل مناسب و سن قانونی که من هیچکدام نداشتم .
یادم هست یکی از همرزمانم به هنگام اعزام با اینکه یکی دو سال کوچکتر از بنده بود ولی با اخذ کپی از شناسنامه و دستکاری تاریخ تولد در کپی و اخذ کپی مجدد از آن توانست به اتفاق هم به جبهه اعزام شویم.
بنا بر این چاره ای جز صبر و خودی نشون دادن در پایگاه بسیج و حضور در مانورها و برنامه های رزمی پایگاه بسیج نبود.
پایگاه مقاومت سید الشهداء(ع) مزرعهنو در محلِ مسجدی نیمه ساز ، دایر که با هزینه معمار خیری بنام مرحوم طباطبایی ساخته و در مرکزیت روستا واقع شده بود.
پایگاهی که زبانزد عام و خاص در دوران دفاع مقدس در منطقه بود.
اعزام اهالی از پیر و جوان و تهیه و ارسال کمکهای بی دریغ مردم شهید پرور روستا به جبهه.
یادم هست با هزینه اهالی دو دستگاه تویوتا نیز تهیه و به جبههها ارسال گردید.
در اواخر جنگ با کمکهای مردمی پایگاه جدید در ابتدای ورودی روستا ساخته شد .
پایگاهی که شاهد حضور و مزین به قدوم شهدا و ایثارگران زیادی است .
مهمان مادر
آنروزها هنوز روستای ما آب لوله کشی نداشت و اهالی آب آشامیدنی خود را از سرچشمه برداشت می کردند.
شب شهادت برادر یکی از اقوام نزدیک ، مادرم را در خواب میبیند که به سرچشمه آمده و ظرف آبی که همراه داشته را پر از آب می کند .پس از احوالپرسی مختصر ، مادر با عجله ظرف آب را برداشته و بطرف گلزار شهدا حرکت می کند و میگوید:
«ببخشید من عجله دارم باید بروم. امشب مهمان دارم.»
در طول دوران اسارت بارها خواب برادرم را میدیدیم که او هم قبل از من اسیر شده و حتی یکبار به اتفاق برادر آزاده محمود رفیعی به اردوگاه ما آمدند و در محوطه بند یک و دو روبروی آسایشگاه سه با هم قدم میزدیم. لحظات شیرینی از آن رویا در ذهنم مانده است .
اگر به هنگام تشیع و تدفین ایشان روی ماهش را ندیده بودم شک نمی کردم که ایشان زنده است.
البته که شهدا زنده اند زیرا قرآن کریم میفرماید شهدا زندهاند و نزد پروردگارشان روزی میخورند .
خداوند - سبحانه و تعالی- از فعل مضارع یُرزقون استفاده کرده .
یعنی همین الان نیز روزی میخورند .
شاید برادر به برادر دلداری میدهد که نترس تو اینجا تنها نیستی . . .
قطعاتی از ابیات مورد علاقه شهید احمد حکیمی درج شده در دفترچه خاطرات
تکیه بر بالش زندان زنم در همه عمر
ناز ناکس نکشم منت آزادی را
نردبان این جهان ماه و من است
عاقبت زین نردبان افتادن است
ابله است آنکس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست
نمی گیرد کسی جز غم سراغ خانه مارا
به زحمت جغد هم پیدا کند ویرانه ما را
از آن شادم که غم پیوسته می آید به بالینم
چه سازم گر که غم هم گم کند کاشانه مارا
خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است
کارم از گریه گذشته بدان می خندم
آنجا که تویی رهگذری نیست مرا
جز دوری تو غم دگر نیست مرا
خواهم که به جانب تو پرواز کنم
اما چه کنم بال و پری نیست مرا
در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این خانه ویرانه ندارد
زبانم را نمی فهمی نگاهم را نمی بینی
زاشکم بی خبر ماندی و آهم را نمی فهمی
* برگی از دفترچه شهید حکیمی -
شهیدم من شهیدم !
دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره
آخرین تصاویر زیبا و به یاد ماندنی که از برادر در ذهن دارم مربوط می شود به سال ۶۰ حدود ساعت 1:30 دقیقه عصر یک روز پاییزی .
زمانی که ایشان در دبیرستان شرف اردکان مشغول تحصیل بودند و آن روز به عللی از جمله ایام امتحانات در روستا حضور داشتند و به اتفاق هم در حال توزیع کود حیوانی با فرغون بین درختان باغ منتهی به خیابان اصلی کشتخوان بودیم .
من دفتر و کتابهایم را همراه خود آورده بودم تا از همانجا به مدرسه اعزام شوم آنروزها در روستا کلاسها صبح و عصر دایر بود .
با توجه به فرا رسیدن ساعت کلاس ، در حال خداحافظی بودم که داداشم شلواری که از اردکان برایم خریده بود را از خورجین موتورسیکلت پدرم بیرون آورد و به من هدیه داد.
تا ان لحظه نمیدانستم برایم شلوار خریده
خیلی خوشحال شدم .
شلوار را همانجا پوشیدم .شیک و اندازه لحظه خداحافظی کتابهایم را زیر بغل زدم و برای لحظاتی چشم در چشم هم دوختیم.
به سوی مدرسه به راه افتادم. هر چند لحظه نگاهی به پشت سر میکردم و ایشان همچنان ایستاده بود و مرا با آن شلوار برانداز میکرد.
تداوم این لحظات تا محو چهره یکدیگر ادامه داشت .
می گویند وقتی شخصی برادرش را از دست می دهد پشتش می شکند.
من آنروزها ۱۳ سال بیشتر نداشتم و..... ولی سالها پس از آزادی از اسارت صدای شکستن استخوانهایم را شنیدم .
سی سال پس از شهادت برادر ، بارها نبودش را احساس کردم و شبی فوق العاده برایش اشک ریختم.
آری . دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره.
* دریافت *