وبلاگ برزخ تکریت ( انتهای کانال ... )

خاطرات آزاده اصغر حکیمی مزرعه نو

خاطرات آزاده اصغر حکیمی مزرعه نو
تکریت 11 - اولین اردوگاه مفقودین و مخوف ترین اردوگاه اسرا

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

۳ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

۱۴ـ مصطفی 
 مصطفی ، نگهبانی هیکلی با قدی متوسط که سال ۶۶ به اردوگاه منتقل می‌شود.
یکی دو تا از دندانهای نیش او کج و معوج رشد کرده بود.
در ابتدا برخوردش با اسرا خوب بود اما در اثر همنشینی با سایر نگهبانها ، تحت تاثیر جو اردوگاه قرار می‌گیرد و از این رو به آن رو می‌شود.
قبلا توضیح داده شد که نگهبانها به مرور در قبال شخصیت و معنویت بچه‌ها احساس کمبود می‌کردند و همین عقده حقارت آنها را وادار می‌کرد تا از قدرت خود استفاده کرده اسیر آزاری کنند.
 البته این یکی از علل تغییر رفتار آنها بود.
آنها دچار دوگانگی شده بودند ، بیرون از اردوگاه و در سطح جامعه با حکومتی دیکتاتور و در اردوگاه شاید بر خلاف میل باطنی مجبور به برخورد خشن با عده‌ای اسیر که حق بودن آنها برایشان محرز بود.
آنها هم در واقع اسیر بودند اسیری بی اجر و مزد که بارها خودشان به آن اعتراف کردند .

✏️خاطره‌ای از برادر آزاده  دکتر مسعود مولودی:
روزی یکی از اسرا که در زندان انفرادی بغداد اسیر بود به فرمانده زندان نسبت به اذیت و آزار او توسط سربازان عراقی شکایت می‌کند . آن فرمانده می‌گوید: چه آزاری به تو رسانده‌اند 
آن اسیر می‌گوید: مرا با کابل زده اند
آن فرمانده می‌خندد و دستور می‌دهد او را از سلولش بیرون بیاورند ، سپس او را با خود به شکنجه گاه سربازان و مردم عراق می‌برد در آنجا به او نشان می‌دهد که آنها با سربازان فراری خود و مردم عراق چه رفتاری دارند و آنها را چگونه شکنجه می‌کنند.
آن اسیر که این مسائل را برای ما تعریف می‌کرد ، گفت ‌: من به محض اینکه رفتار شنیع شکنجه گرها را با عراقیها دیدم ، غش کردم و پس از مدتی در سلول خود به هوش آمدم .

نگهبانها در گفتگوهای موقتی که گاهی با اسرا پیش می‌آمد پی به واقعیتهایی برده بودند که تحمل این وضعیت برایشان سخت می‌نمود ، مثلا وقتی متوجه می‌شدند که خدمت سربازی در ایران  چه در زمان صلح و چه در زمان جنگ بر خلاف ارتش عراق که تا پایان جنگ ادامه دارد ،  دوسال است متعجب می‌شدند
از این طرف خیل عظیم بسیج مردمی و حضور داوطلبانه در جنگ
و از طرف دیگر اعدام گسترده به جرم فرار از  خدمت در ارتش عراق.

....ادامه دارد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۰۰ ، ۰۹:۲۴

۱ـ  سلام ـ بند یک و دو
سلام ، نگهبان هیکلی که در ابتدای افتتاح اردوگاه به علت هیکل بزرگش مدتی میزبان اسرا بود.
امر و نهی نمی‌کرد و فقط از دستورات مافوق اطاعت می‌کرد
در روزهای اول که دائم به صورت جمعی و انفرادی افراد را مورد ضرب و شتم قرار می‌دادند از او استفاده می‌شد .

در جریانی که در قسمت ۹۸ گذشت ، نگهبان ناشناس ایشان بودند و آقای سیفی توسط ایشان پذیرایی شدند.
وی مدت زیادی در اردوگاه حضور نداشت .

۱۲ـ سلام ـ بند یک 
نگهبان دیگری بنام سلام داشتیم با هیکلی متوسط و  جوان.
وقتی راه می‌رفت شانه‌هایش را بالا می‌داد و با فیس و افاده برخورد می‌کرد.

زمانی برای هر آسایشگاه یک مسوول انتخاب کردند که وی مسوولیت آسایشگاه سه را به عهده داشت.

او هم از سیلی زدن خوشش می‌آمد و با سایر نگهبانها در سیلی زدن مسابقه می‌گذاشت ، بچه ‌ها هم سعی می‌کردند با اولین سیلی ، کله ملق شوند و به ضرب شست وی آفرین بگویند و خلاص شوند ، البته بودند بچه‌هایی که کم نمی‌آوردند و مقاومت می‌کردند و سودش شامل حال ضعیف‌ترها می‌شد چون دستشان درد می‌گرفت و  روز بعد با دستان باند پیچی شده روئیت می‌شدند.
در اواخر جنگ  یکی از بچه‌های یزد بنام عباس زارع خواب آزادیش را برای مترجم آسایشگاه تعریف می‌کند و مترجم در ملاقاتی که با سلام دارد خواب را برای وی بازگو کرده و آرزو می‌کند که به زودی جنگ تمام شود، سلام که از پشت جبهه و عملیاتهای ایران باخبر است  از این خواب آشفته شده و فکر می‌کند به زودی رزمندگان اسلام پیروز می‌شوند و اسرا را آزاد می‌کنند لذا برادر زارع را احضار و چند سیلی آبدار به ایشان زده و تاکید می‌کند که دیگر از این خوابها نبیند.
در یکی از اردوگاههای صلیبی نیز بدنبال اعلان سال ۶۵ توسط ایران به عنوان سال تعیین سرنوشت جنگ ، بعضی از نگهبانها از احتمال حمله نهایی و پیروزی ایران ، رفتارشان با اسرا بهتر می‌شود تا در صورت پیروزی ایران مورد خشم بچه‌ها قرار نگیرند.

۱۳ـ سلام  ، نگهبان بند سه و چهار که متاسفانه این حقیر اطلاعاتی در خصوص نامبرده در اختیار ندارم.

.....ادامه دارد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۰۰ ، ۰۹:۲۴

ـ عَبِد 
نگهبانی میانسال  با بیش از ۵۰ سال سن ، در ابتدا تا انتهای اردوگاه تقریبا حضور داشت .
در او اخر با درجه گروهبانی مسوولیت بند یک و دو را به عهده داشت.
ریز جثه بود و بعضاً عصبانی می‌شد .
گاهی هم با بچه‌ها هم صحبت می‌شد .
بعد از پایان جنگ با یکی از بچه‌ها بنام  ه ـ ا  رفیق شده بود هر وقت پشت پنجره می‌آمد او را فرا می‌خواند و می‌گفت باید داماد من شوی و...
بعد از سقوط صدام  در ایران حضور یافته و بنا به قول دوستان در شهرستان شوش یا کرمانشاه در حال گدایی مشاهده شده است .

۹ـ سعدی

نگهبانی که از سال دوم اسارت به اردوگاه آمد.
جوان بود و مثل سایر نگهبانها دائم کابل بدست .
از سیلی زدن هم خوشش می‌آمد.
در ایام رحلت حضرت امام ره مشت محکمی به فک بنده زد که به وقت خود به آن اشاره خواهم کرد.
در مقطعی به کمک یکی از بچه‌ها آموزش زبان فارسی را دنبال می‌کرد.
کلمات پر کاربرد  فارسی به همراه واژه عربی آن در یک دفترچه کوچک یادداشت کرده بود و تمرین می‌کرد.
در یکی از روزها که برق اردوگاه قطع شده بود آمد پشت پنجره آسایشگاه و برای اینکه پُز بدهد که فارسی بلد است گفت بُرق نیست و حرف ب را با ضمه  تلفظ کرد ، عده‌ای خندیدند ، فهمید که سوتی داده سر وصدا  کرد و بد و بیراه گفت و مثل همه نگهبانها واژه "قزرقط" یعنی زهر مار که البته معنی تحت الفظی آن استفراغ گربه یا گرگ معنی می‌شود سر داد و رفت.
از دیگر توهین های پرکاربرد نگهبانها "قشمر" به معنی مسخره و "قندره" به معنی کفش ، زیاد مورد استفاده نگهبانها قرار می‌گرفت .
جالب اینکه قندره به معنی کفش بخاطر اینکه زیر پا قرار می‌گیرد در فرهنگ عربی بسیار توهین آمیز است به همین خاطر خبرنگار عراقی پس از سقوط صدام کفش را به طرف بوش رییس جمهور وقت آمریکا پرتاب کرد. 

۱۰ـ عماد
جوانی خوش تیپ ، فضول 
خودش را خیلی باهوش نشان می‌داد
پشت در مخفی می‌شد و آرام قفلها و کشوهای در آسایشگاه را باز می‌کرد و به یکباره بصورت غیر منتظره وارد آسایشگاه می‌شد.
دوری داخل آسایشگاه می‌زد و یک به یک در چهره افراد که بصورت خبردار ایستاده بودند نگاه می‌کرد و به اصطلاح کار روانشناسی انجام می‌داد.
در یکی از همین ایام بنده و دوستم آقای سیفی که کنار هم نشسته بودیم بنده از روی تفریح  انگشتان شست پای آقای سیفی را با نخی محکم به هم گره زده بودم که به یکباره وارد آسایشگاه شد آقای سیفی در حالی ایستاده بود که انگشتان پایش به هم چسبیده و قرمز شده بود  هنگامی که از کنار ما گذشت نفس در سینه هر دو نفرمان حبس شده بود  خطر از بیخ گوشم گذشت با این که رنگ رخسارمان قرمز شده بود و او خود را به اصطلاح روانشناس بحساب می‌آورد اما متوجه نشد و به خیر گذشت
بعد از اینکه گورش را گم کرد هم به زور آن گره کور را باز کردم.

... ادامه دارد
 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۰۰ ، ۰۹:۲۳