وبلاگ برزخ تکریت ( انتهای کانال ... )

خاطرات آزاده اصغر حکیمی مزرعه نو

خاطرات آزاده اصغر حکیمی مزرعه نو
تکریت 11 - اولین اردوگاه مفقودین و مخوف ترین اردوگاه اسرا

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

۲۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

لحظه های  جدایی

 

من و سیفی و شهید هاشمی پشت سرهم بودیم .

بعضی از قسمتهای کانل گلوله خورد و همسطح زمین شد و امکان ادامه راه نبود و از طرفی دشمن عمدا از تیرهای رسام که نور از خود ساطع می‌کند استفاده می کرد تا ضمن رعب و وحشت کسی جرات سر بلند کردن نداشته باشد.

برای ادامه مسیر به نوبت و به سرعت خود را به طرف دیگر کانال پرت کردیم .

تقریبا ساعت پنج عصر روز جمعه 65/11/10  در همین نقطه میانی کانال بود که در اثر سقوط خمپاره یا راکت  بین ما و شهید هاشمی جدایی افتاد.

ایشان پشت سر ما بود و ما فکر می‌کردیم با فاصله می آید.

 دوستان دیگری هم پشت سر ما بودند ولی به علت تخریب کانال و فضای دود و غبار ناشی از انفجارات دید لازم وجود نداشت.

همین نقطه است که شهید هاشمی به معشوق می‌پیوندد

وقتی هم که اسیر شدیم چون دستور عقب نشینی هم آمده بود احتمال می‌دادیم ایشان به عقب بازگشته و تا زمان آزادی خبری از شهادتش نداشتیم .

 

در مسلخ عشق جز نکو را نکشند

روبه صفتان زشت خو را نکشند

 

وقتی خمپاره و گلوله ها کنارمان اصابت می کرد چون داخل کانال بودیم  فقط امواج و آتش آن تا عمق ریه هایمان وارد و نفسمان را برای لحظه ای قطع می کرد و گل و لای اطراف به سر و رویمان می‌پاشید.

 

نزدیکی ‌های غروب آفتاب از  حجم گلوله‌های انفجاری نظیر خمپاره کاسته شد ولی تیرهای رسام همچنان سقف کانال را همانند نی حصیر می‌پوشاند

در عوض دو بالگرد دشمن درست بالای سرمان ظاهر شد و کار پاکسازی و تیر خلاص را انجام می‌داد

بالگردها اینقدر نزدیک و در سطح پایین پرواز می‌کردند که خلبانش را  می دیدیم  و او نیز ما را.

به دیواره راست کانال می چسبیدیم و او نیز بدون دغدغه به سمت چپ می آمد

بسمت چپ و او نیز به سمت راست تا ما در تیر رسش قرار گیریم .

با تیر کلاش هم می شد هدف قرار داد ولی ما امکان تکان خوردن نداشتیم.

نمی دانم چرا اینقدر که گلوله و راکت شلیک کرد چرا یکی به ما  نخورد.

چون در مسلخ عشق........

به محض تمام شدن مهمات جایش را با بالگرد دیگری عوض می کرد.

 

هوا رو به تاریکی می رفت.

در میانه کانل  با بچه های خودی که از روبرو می آمدند مواجه شدیم .

فکر کردیم دشمنند ، آنها هم همینطور

به همدیگر ایست دادیم

نزدیکتر که شدند فهمیدیم ایرانی اند

سوال کردم تکلیف چیست ؟

چرا برمی گردید.

گفتند ما سه شبانه روز است که اینجا هستیم و شما نیروی جایگزین هستید بروید جلو .

یکی از آن عزیزان موشکهای  آر.پی.جی  موجود در کوله پشتی مرا بیرون آورد و گفت گلوله ها از کانال بیرون زده و احتمال انفجار در اثر برخورد تیر و ترکش به آن وجود دارد.

ترکش کوچکی روی ساق دستم خورده بود یکی از آنها با باند بزرگی که خیلی هم  عریض بود آن را بست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۱:۱۴

پاتک سنگین دشمن

 

بلافاصله پس از پیاده شدن از قایق پشت وانت تویوتا قرار گرفتیم .

دو دستگاه وانت با فاصله کم راه افتادند.

ساعت حدودا 4 عصر بود.

همه چیز خبر از پاتک سنگین دشمن می‌داد.

معمولا دشمن هر چند روز یکبار پاتک داشت .

ولی آن روز یعنی جمعه دهم بهمن  قصد دشمن برای بازپس گیری مناطق آزاد شده جدی بود.

کف وانت پر بود از انواع مهمات سبک اعم از گلوله آر. پی.جی ، فشنگ ، نارنجک و...

گفتند هر چه می توانید از این مهمات همراه خود بردارید  که امکان ارسال محموله کمکی وجود ندارد.

همینطور که نشسته بودیم کیسه جلوی لباس شیمیایی که به تن داشتیم  پر کردیم از فشنگ و نارنجک و... و چند عدد موشک آرپی‌جی نیز در کوله یکدیگر اضافه کردیم.

در حین جابجا شدن متوجه شدیم بیش از حد فشنگ و... داخل کیسه ریخته‌ایم و امکان  حمل آن نیست ، مقداری از آن را تخلیه کردیم  .

ماشین فقط روی جاده منتهی به خط امکان حرکت داشت و اطراف جاده باتلاق بود.

همزمان با حرکت ما پاتک سنگین دشمن کلید خورد.

از زمین و آسمان گلوله باریدن گرفت.

در میانه راه چند دستگاه ماشین سنگین از جمله یک دستگاه لدر آتش گرفته بود که شعله های آن به  آسمان بلند بود و با توجه به کم عرض بودن مسیر  و شعله های آتش بسختی امکان عبور وجود داشت .

ماشین برای لحظاتی سرعت را کم و دوباره با سرعت از کنار آن گذشت .

خودرو در دید دشمن قرار داشت و روی هوا و زمین می‌رفت.

با توجه به آتش سنگین و مسدود شدن مسیر امکان ادامه  مسیر با خودرو نبود.

بلافاصله پیاده شده و با هدایت  فرمانده که فکر کنم شخصی بنام آقای حسینی و بچه اردکان بود ادامه مسیر دادیم .

تعدادی از شهدا با وضع فجیعی به شهادت رسیده و در کنار هم  آرامیده بودند.

جالب است که در آن نقطه پر خطر نیز بچه های روستای ما در حال تخلیه شهدا و مجروحین بودند.

سمت راست جاده  کانالی بود کم عرض با  عمق حدود ۷۰ سانتیمتر.

حدود  10 الی 12 نفر بودیم .

فرمانده ، ما را به کانال هدایت کرد.

از شدت آتش و دود و آثار انفجار دهانمان باز مانده بود و بدون اراده  ذکر یاحسین یاحسین (ع) را زمزمه می‌کردیم .

در ابتدا خوب بود و امکان حرکت نشسته در کانال وجود داشت .

ولی پس از دقایقی آنقدر گلوله روی  منطقه ریختند که کل کانال را تخریب  و حرکت قفل شد.

بعدها در اسارت شنیدم که فرمانده وقت لشکر 25 کربلا گفته بود ندیدم  عراق در هیچ پاتکی اینقدر آتش ریخته باشد .

بالاخره منطقه مشرف به شهر بصره بود و از خط اول حدودا ده کیلومتر تا شهر فاصله داشت .

 صدام ادعا کرده بود اگر ایران بتواند بصره را بگیرد ، من کلید بغداد را به او می دهم. لذا با توجه به اهمیت منطقه برای عراق لزوم بازپس گیری آن را دو چندان میکرد.

البته بعثی ها موفق به بازپس گیری کل  منطقه نشدند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۴۸

اعزام به خط مقدم درگیری

 

حدودا ساعت سه و چهار عصر مورخ دهم بهمن خود را به  آب رساندیم تا از طریق قایق به خط مقدم درگیری اعزام شویم.

عراق جهت ممانعت از ورود رزمندگان کل منطقه که در شرق کانل ماهی واقع شده بود را آب انداخته بود.

لذا از این جا به بعد می بایست باقایق جلو می رفتیم .

البته راه خشکی هم  وجود داشت اما به علت در تیررس بودن امکان عبور و مرور نبود .

منتظر قایقها بودیم  که از خط بازمی‌گشتند .

هیچکدام خالی نبودند مملو از مجروح و شهید .

عملیات تازه انجام شده بود و تا تثبیت خط امکان  ایجاد سنگر  و خاکریز و عملیات مهندسی تا پایان مراحل چندگانه عملیات وجود نداشت لذا منطقه آرایش لازم را نداشت و نیروهای اعزامی وظیفه دفاع از پاتکهای سنگین دشمن به عهده داشتند و امکان خدمات رسانی اعم از سلاح و مهمات و تغذیه نیروها نیز به سختی امکان پذیر بود.

نیروهای اعزامی می بایست برای مدت سه شبانه روز  در خط اول حضور یافته و همه تجیزات را همراه خود آورده باشند.

پس از تخلیه شهدا و مجروحین سوار قایق شدیم .

گودی های کف قایق پر  از آب و خون بود.

قایقران سری تکان داد به این معنی که دیگر از بازگشت خبری نیست این را یکی از دوستان بعدها در  اسارت  تعریف کرد.

اواسط مسیر هواپیماهای عراقی  سر رسیدند .

خوشبختانه چون موشکهایشان داخل آب می خورد اثرات چندانی نداشت .

آنهایی هم که نزدیک می خورد با خوابیدن کف قایق جاخالی می دادیم.

 مگر اینکه به خود قایق اصابت می کرد.

به علت ارتفاع کم آب در بعضی از نقاط پره های موتور قایق گیر می افتاد.

اما قایقران  تبحر داشت و مقداری موتور را بالا و روی سطح آب قرار می‌داد

دشمن جهت جلوگیری از عملیات رزمندگان اسلام عمدا این مقدار آب را در منطقه انداخته بود تا امکان رفت و آمد قایق و تانک و اداوات نظامی وجود نداشته باشد.

قایق با طی کردن حدود 7 الی 8 کیلومتر به انتهای مسیر رسید با پیاده شدن ما مجروحین و شهدا به قایق منتقل شدند.

قایقران استراحت نداشت.

جان بر کف در میدان .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۱۱

 آمادگی شهید سید علی هاشمی برای پرواز

 

بنظرم چهارشنبه هشتم بهمن شصت و پنج به هنگام تاریکی هوا بوسیله چند خودروی نظامی آیفا که روی آن پوش کشیده شده بود  با چراغهای خاموش به سوی منطقه عملیاتی  کربلای پنج (شلمچه) حرکت کردیم .

در ابتدا در گردان قدس سازماندهی شده بودیم و فکر کنم به علت شهادت  بچه‌های گردان فاطمه الزهرا- سلام الله علیها . به این گردان ملحق شدیم .

واقعا جای بسی سعادت و افتخار بود اگر رزمنده ای موفق به گزینش در گردان یا گروهانی به نام آن حضرت (س) می‌شد حیف که ما قدر ناشناس بودیم .

بنده و شهید هاشمی  هردو کمک آر پی جی زن یک و دو  دسته و با برادر سیفی در یک دسته بودیم.

اواخر شب رسیدیم خط پشتیبانی

شب را داخل سوله ای زیر زمینی که سقف آن را با اروال پوشیده بودند اقامت یافتیم .

جای امنی بود ولی امکان بیرون رفتن نبود و هر از چند دقیقه گلوله ای فرود می آمد.

یکی دو شب همینجا ماندیم.

 

صبح روز دهم بهمن به خط دوم - سوم رسیدیم. تعدادی از بچه های روستایمان را ملاقات کردیم .

 ظهر را در سنگرهای زیر زمینی گذراندیم.

به علت ارتفاع کم سنگر نماز را نشسته خواندیم .

یکی از همشهریان( آقای عباس مرادی) از دریچه بالای سنگر یک پاکت بزرگ مستطیلی شکل ماست و مقداری نان خشک  تحویلمان داد .

سنگر چهار نفره بود بنده و شهید هاشمی ، سیفی و مرادی .

ترتیب نشستن در سنگر هنوز به یاد دارم

شهید هاشمی روبروی خط دشمن سمت چپ سنگر.

از ابتدای اعزام هر وقت موقعیت جور می شد من و هاشمی بذله گویی می‌کردیم .

یکی او می گفت . یکی من.

کم نمی آوردیم .

دوستانی که آن دوران را درک کرده اند و شوخ طبعی شهید هاشمی را دیده اند می دانند چه می گویم .

حدودا یکی دو ساعت مانده به شهادت.

 

قصدم مقایسه نیست 

لحظه های بخواب رفتن و بیدار شدن اصحاب کهف را اکثرا از تلویزیون دیده‌اید .

آن لحظه را تجسم کنید .

شهید هاشمی داشت آماده می شد برای پرواز.

اما من همچنان در دنیای خود .

 همچنان شوخی و مسخره بازی .

جمله ای که ورد زبانمان بود تکرار کردم.

منتظر بودم شهید هاشمی پاسخ دهد.

 

بیکباره شهید هاشمی خطاب به من گفت :  اصغر ، دیگه بسه !!!

پژواک صدایش هنوز گوشم را نوازش می دهد

🔊  اصغر اصغر

دیگه بسه دیگه بسه .بسه بسه

خنده ام را فرو خوردم  فکر کردم دارد نصیحت می‌کند.

خیلی عجیب بود  . دیگ به دیگ میگفت روت سیاه .

فکر نکنید خدای نکرده غلو می کنم لعنت بر من اگر زیاده روی کرده باشم

از جمع ما او را انتخاب و از ما جدا  کردند .

به همین راحتی ره صد ساله را یکشبه پیمود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۱۴

آخرین اعزام

 

آخرین اعزام فرا رسید ، در مورخ 65/10/30 به همراه شهید سید علی هاشمی و حسن سیفی و دوستان دیگر در یک اعزام سراسری به جبهه اعزام شدیم .

در ابتدا جهت سازماندهی به موقعیت شوشتر که در کنار رود کارون واقع شده بود منتقل شدیم.

در دسته های رزمی در قالب چند گروهان در حال سازماندهی بودیم که دو هواپیمای میگ عراقی سر رسیدند

آنقدر سرعتشان زیاد بود که بعد از مشاهده و رها کردن بمبهایشان تازه صدای غرش آنها بگوش رسید.

همه در  اطراف پناه گرفتند و روی زمین پخش شدند.

سمت چپ رودخانه بچه‌های اصفهان ، لشکر نجف اشرف مستقر بودند و سمت راست تیپ الغدیر یزد.  موقعیت بچه های یزد در دامنه کوه واقع شده بود و امکان بمباران وجود نداشت .

 مگر اینکه به هنگام بازگشت هواپیماهای دشمن ، مورد هدف قرار گیرد که این دیگر به جرات و ریسک خلبانهای عراقی بستگی داشت که معمولا جرات بازگشت از همان مسیر را نداشتند.

به هر حال بمبهایشان را در موقعیت بچه‌های اصفهان خالی کردند  که در اثر آن چند نفر از  آن عزیزان شهید و مجروح شدند.

در این اعزام حضور بچه های روستای ما فوق العاده و چشمگیر بود.

بعد از سازماندهی به موقعیت جنگل منتقل شدیم.

موقعیت جنگل مکانی بود پر از درخت که تقریبا از دید دشمن مخفی بود.

شبها در چادر می خوابیدیم.

هوا بسیار سرد بود .

شب اول یادم هست به علت سرمای شدید چند نفری پتوهایمان را یکی کردیم و گرد  فانوسی  شب را به صبح رسانیدیم اما خواب به چشمانمان نیامد.

دستتهایمان روی فانوس می‌گذاشتیم تا گرم شود ، بعد از چند لحظه دستمان می‌سوخت ولی گرمایی احساس نمی‌کردیم

صبح ها بعد از نماز صبح در یک چادر جمعی زیارت عاشورا می خواندیم.

با اینکه من تنبلی می‌کردم اما معنویت  و حال و هوای خاصی داشت .

یاد شبهای عملیات در فیلمها و سریالهای جنگی می افتادی .

 الان  هم هر وقت نوای زیارت عاشورا می شنوم یاد آنروزها و موقعیت جنگل می افتم.

 

به پیشنهاد بنده  چون چهل - پنجاه روزی به عید مانده بود قرار گذاشتیم  سرهایمان را از ته بتراشیم تا وقتی ایام عید به یزد بازمی گردیم دیگر نیاز به اصلاح نداشته باشیم.

غافل از اینکه دیگر بازگشتی در کار نبود.

آرایشگاه سیاری که در همان موقعیت فعال بود سر همه را به نوبت با ماشین فکر کنم دستی به اصطلاح ماشین کرد.

من و سیفی که به قول معروف پشت لبمان کمی سبز شده بود به شوخی آن را هم زدیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۰۵

 

فیلم :

 



مدت زمان: 1 دقیقه 53 ثانیه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۰۰

سپاهیان محمد صل الله علیه وآله

بعد از ملاقات با شهید سید عباس هاشمی به اتفاق دوستان در ابتدا به تهران  اعزام شدیم.

یکی دو شب را درآپارتمانهای شهرک آپادانا واقع در غرب تهران  گذراندیم.

آپارتمانهای  نوساز که هنوز افتتاح نشده بود.

صبح روز دوازدهم دیماه  همراه سایر رزمندگان اعزامی از سراسر کشور وارد استادیوم یکصد هزار نفری آزادی شدیم.

به علت شلوغی در وسط زمین فوتبال استقرار یافتیم.

مقام معظم رهبری و مرحوم هاشمی با بالگردی که در پشت بام استادیوم به زمین نشست  وارد شدند و سخنرانی نمودند.

آقایان آهنگران و کویتی پور هم به نوبه خود شور  و نشاطی به جمع بخشیدند.

در پایان هم در خیابانهای تهران رژه با شکوهی رفتیم و در نهایت به مناطق جنگی اعزام و جهت سازماندهی در موقعیت شوشتر مستقر شدیم .

در گردانهای رزمی گزینش شدم اما از شانس بد ، پسر عمویم  محمود که مسوول تدارکات آنجا بود به بهانه اینکه یک برادرت شهید شده و... مانع شدند و مجبور شدم در همان موقعیت ، به کارهای پشتیبانی نظیر نقاشی ،کمک به دوستانی که در حال انتقال برق بودند و.. بپردازم . از جمله در خدمت عمو حسین مقنی معروف جبهه‌ها که چاله تیر برق را حفر می‌کرد بودیم .

اما دلم جای دیگر بود.

چشم درد شدیدی گرفتم که مجبور شدم به تیپ بازگردم.

در تیپ نامه ای از خانواده بدستم رسید.

نامه را باز کردم خبر بدی بود.

خواهر دو ساله ناتنی که به سرطان مبتلا بود فوت کرده بود.

فوق العاده ناراحت شدم ، خجالت می‌کشیدم گریه کنم رفتم پشت ساختمانهای اطراف حسابی گریه کردم.

دختر بچه دوسال و نیمه. انس عجیبی با هم داشتیم .

چون مشتاق حضور در مناطق جنگی بودم  دیگر به شوشتر باز نگشتم .  پایانی گرفتم و به اتفاق تعدادی از دوستان بازگشتیم به روستا.

وارد خانه که شدم  ایستادم .

گریه امانم نداد.

چون مدتی از فوت خواهرام گذشته بود خانواده نمی دانستند برای چه می‌گریم .

پدرم گفت چی شده مجروح شدی ؟

 دستت قطع شده ؟

و من همچنان گریه می کردم .

خواهرم معصومه فهمید و....

در زمان دفاع مقدس در بین اعزام ها و زمان مرخصی در مجتمع رزمندگان به اتفاق دوستان ادامه تحصیل می دادیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۴۲

ملاقات با شهید سید عباس هاشمی

 

در تاریخ 65/9/9 با تعداد زیادی از رزمندگان جهت الحاق به سپاهیان محمد رسول الله - صل الله علیه و اله- آماده اعزام به جبهه شدیم 

در حوالی میدان بسیج ( هفت حوض قدیم )  درست مکانی که الان ایستگاه خطوط واحد است با شهید سید عباس هاشمی روبرو شدم که خواستار اعزام به جبهه بود.

یکی دو سالی از من کوچکتر بود و مثل من ریز جثه .

مرا ، کشان کشان به طرف ساختمان بسیج ( محل ثبت نام )  هدایت و التماس می کرد که واسطه شوم ثبت نامش کنند.

گفتم من خودم را هم به زور قبول کرده‌اند.

ول کن نبود .گریه می‌کرد ، فقط اشک نمی ریخت

روی سکوی ورودی ساختمان بسیج  با یکی از دوستان اعزامی از اردکان  که در دوره آموزش با هم بودیم مواجه شدیم که  از دور شاهد ماجرا بود.

قد نسبتا بلندی داشت ، دست سید عباس را گرفت و نزد خود کشید.

گفت ببین اندازه پای من هستی .

 کجا می خواهی بروی.نا امید نشد .

با هم رفتیم نزد مسوول پذیرش . فایده ای نداشت ، گفتند انشاءالله اعزام بعدی.راضی شد . چاره ای نداشت .

بخدا عاشق شهادت بود .

خیلی عجله داشت .

 

 📨 فرازی از وصیت نامه اش را ببینیم ، با من هم عقیده خواهی شد.

 

روزها به عشق شهادت از سنگر بیرون می آمدم و به آسمان می‌نگریستم .

 

دل نوشته ای  پر مغز و زیبا از یک نوجوان 15 ساله.

خواستن توانستن است و جوینده یابنده.

 

بلاخره مسوولین اعزام را راضی کرد و در مورخ  65/10/2 به آموزش اعزام شد ونهایتا در عملیات کربلای 8  در مورخ  66/1/18  به معشوق پیوست.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۱۶

ملاقات با شهید مرادی

 شهید حسن مرادی مزرعه نو

همسایه بودیم .رفیقی از دوران کودکی

 یکسالی از من بزرگتر بود به همین دلیل زودتر موفق شد به جبهه اعزام شود .از غواصان غریب عملیات کربلای پنج

مثل همه رزمنده ها در دوران مرخصی در مجتمع آموزشی رزمندگان مشغول بود.

یکی دو بار درخوابگاه مجتمع الغدیر واقع در بلوار شهید صدوقی به ملاقاتش رفتم.

آخرین باری که همدیگر را ملاقات کردیم در میدان 15 خرداد شهرمان ، درست در پیچ اداره مخابرات و اداره پست .

ساک بدوش آماده اعزام بود و خنده بر لب.

خدای من . چقدر عوض شده بود

نه اینکه فکر کنید عیبی داشت !!

یه حسی بهت می گفت این آخرین دیدار است.

بخدا ، شهدا بدون امضاء معشوق اجازه ورود به این وادی را ندارند.

همه شهدا قبل از وصال ، لیاقت نشان داده اند

 تلاش  کرده اند ، التماس کرده اند

با زیارت عاشورا مانوس بوده اند.

بعضی ها در طی دوران مجاهدت، بعضی ها هم یک شبه ره صد ساله را طی کرده اند.

امام خامنه ای  فرمودند شهدا امام زادگان عشقند.

التماس دعا داری ، برو سر قبور شهدا

دست خالی برنمی گردی .

البته شهدا هم درجاتی دارند مخصوصا شهدای غواص.

امام معصوم - علیه السلام ،  شهدای غواص را یک در جه بالاتر خطاب نمودند.

پس از احوال پرسی و آرزوی ملاقات مجدد در جبهه ، از هم خداحافظی کردیم .

شب عملیات کربلای پنج ، مورخ 65/10/19 درست 20  روز قبل از شهادت شهید هاشمی و آغاز اسیری ما به آسمان پر کشید .

در دوران نوجوانی به اتفاق هم به چاههای قنات متروکه شمال روستا می‌رفتیم برای گرفتن کبوتر چاهی.

کبوتر چاهی ته چاه یا نقبهای ‌(کانال) بین چاهها لانه می‌کردند یک  روز به هنگام بالا آمدن از چاه سوراخی لبه سنگچین چاه توجه او را جلب کرد

 دستش را داخل سوراخ می‌کند

دستش به چیز نرمی برخورد کرد و مرا صدا زد که کبوتر است

من گفتم لبه چاه بعید است شاید مار باشد بیا بالا .

وقتی بالا آمد سنگ لبه چاه را کندیم مار بسیار بزرگی داخل سوراخ حلقه زده بود. خدا برایش شهادت رقم زده بود وگرنه دستش در دهان مار...

 

 

فیلم کوتاهی از مصاحبه شهید مرادی در جبهه
ببینید لبخند زیبایش را در پایان مصاحبه

 

 دانلود فیلم

حجم : 1 مگابایت - مدت :13 ثانیه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۷:۴۴

بازگشت به سنگر کمین

 

در زمان استراحت در منطقه عمومی فاو به علت گرمای شدید هوا علی رغم خطراتی که داشت شبها پشت بام ساختمانهایی می خوابیدیم که سقفهای محکم بتنی داشت.

پشت بام  به همه منطقه اشراف داشت .توپخانه عراق  وقتی توپهای فرانسوی شلیک می کرد با نوری که از خود ساطع می کرد کاملا مشخص بود و بعد از لحظاتی صدایی خشک از آن به گوش می رسید

منتظر می ماندیم ببینیم به کجا اصابت می کند.

آقای دکتر خنچه  دوست و همکلاسی برادرم که آن روزها مسوول تبلیغات تیپ در فاو بودند را ملاقات کردم .دوربین 135  معروف آنروزها در اختیارم گذاشتند به اتفاق دوستان چندتایی عکس یادگاری گرفتیم .زمانی که دوباره به سنگرهای کمین بازگشتیم با دوربین فیلمبرداری آمدند  داخل کمین و از بچه ها فیلمبرداری کردند

به هنگام آبتنی در اروند رود در اثر نیش مار آبی به بیمارستان فاطمه الزهرا- سلام الله علیها. در همانجا منتقل و با پسر عمویم  آقای علی حکیمی که از کادر بیمارستان بودند ملاقات کردم.

در بازگشت به کمین از خط پدافندی عبور می کردیم که  با تعدادی از بچه‌های روستایمان از جمله آقایان احمد و حمید رضا مرادی و دوستان دیگری که نامشان را فراموش کردم  ملاقات کردم.

شهید  محمد باقر باقری  نوجوانی پاک و دوست داشتنی .

 بچه رکن آباد شهرستان میبد

شیفت نگهبانی بنده و بابایی معمولا بعد از ایشان بود.

آرام و  محترمانه ما را برای شیفت بعد از خود و نماز صبح بیدار می کرد.

یک روز در ابتدای ورودی کانال در حال تجدید وضو تیر مستقیم به قلب نازنینش می خورد و آسمانی می شود.

یک شب خبر می رسد که گشتی های عراق اطراف کمین مشاهده شده اند آن شب همه با هم نگهبانی دادیم و کسی نخوابید. روزهای آخر ماموریت مصادف بود با ایام صفر المظفر. سال 1407 ه . ق  عراق  از ترس عملیات جدید ، جهنمی از آتش بر سر بچه ها می ریخت.

بهنگام باز گشت به تیپ الغدیر  در دژبانی اروند رود ، دوست عزیزم آقای حسن سیفی را ملاقات کردم.

 شهید هاشمی هم از ماموریت در خرمشهر بازگشتند . دیدارها تازه شد.

پس از اخذ برگه پایانی به اهواز آماده و از آنجا با اتوبوسی به یزد آمدیم .

سه نفر ی در صندلی عقب جای گرفتیم 

شام را هم  تن ماهی که همراه خود آورده بودیم  داخل اتوبوس خوردیم

غروب رسیدیم یزد میدان باهنر پیاده شدیم  .

یادم نیست با چه وسیله ای آمدیم اردکان فکر کنم شب را داخل پایگاه بسیج اردکان خوابیدیم و صبح رفتیم روستایمان مزرعه‌نو.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۴۴