وبلاگ برزخ تکریت ( انتهای کانال ... )

خاطرات آزاده اصغر حکیمی مزرعه نو

خاطرات آزاده اصغر حکیمی مزرعه نو
تکریت 11 - اولین اردوگاه مفقودین و مخوف ترین اردوگاه اسرا

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

قسمت 162 - نگهبان اردوگاه 6

دوشنبه, ۱ آذر ۱۴۰۰، ۰۹:۲۳ ق.ظ

ـ عَبِد 
نگهبانی میانسال  با بیش از ۵۰ سال سن ، در ابتدا تا انتهای اردوگاه تقریبا حضور داشت .
در او اخر با درجه گروهبانی مسوولیت بند یک و دو را به عهده داشت.
ریز جثه بود و بعضاً عصبانی می‌شد .
گاهی هم با بچه‌ها هم صحبت می‌شد .
بعد از پایان جنگ با یکی از بچه‌ها بنام  ه ـ ا  رفیق شده بود هر وقت پشت پنجره می‌آمد او را فرا می‌خواند و می‌گفت باید داماد من شوی و...
بعد از سقوط صدام  در ایران حضور یافته و بنا به قول دوستان در شهرستان شوش یا کرمانشاه در حال گدایی مشاهده شده است .

۹ـ سعدی

نگهبانی که از سال دوم اسارت به اردوگاه آمد.
جوان بود و مثل سایر نگهبانها دائم کابل بدست .
از سیلی زدن هم خوشش می‌آمد.
در ایام رحلت حضرت امام ره مشت محکمی به فک بنده زد که به وقت خود به آن اشاره خواهم کرد.
در مقطعی به کمک یکی از بچه‌ها آموزش زبان فارسی را دنبال می‌کرد.
کلمات پر کاربرد  فارسی به همراه واژه عربی آن در یک دفترچه کوچک یادداشت کرده بود و تمرین می‌کرد.
در یکی از روزها که برق اردوگاه قطع شده بود آمد پشت پنجره آسایشگاه و برای اینکه پُز بدهد که فارسی بلد است گفت بُرق نیست و حرف ب را با ضمه  تلفظ کرد ، عده‌ای خندیدند ، فهمید که سوتی داده سر وصدا  کرد و بد و بیراه گفت و مثل همه نگهبانها واژه "قزرقط" یعنی زهر مار که البته معنی تحت الفظی آن استفراغ گربه یا گرگ معنی می‌شود سر داد و رفت.
از دیگر توهین های پرکاربرد نگهبانها "قشمر" به معنی مسخره و "قندره" به معنی کفش ، زیاد مورد استفاده نگهبانها قرار می‌گرفت .
جالب اینکه قندره به معنی کفش بخاطر اینکه زیر پا قرار می‌گیرد در فرهنگ عربی بسیار توهین آمیز است به همین خاطر خبرنگار عراقی پس از سقوط صدام کفش را به طرف بوش رییس جمهور وقت آمریکا پرتاب کرد. 

۱۰ـ عماد
جوانی خوش تیپ ، فضول 
خودش را خیلی باهوش نشان می‌داد
پشت در مخفی می‌شد و آرام قفلها و کشوهای در آسایشگاه را باز می‌کرد و به یکباره بصورت غیر منتظره وارد آسایشگاه می‌شد.
دوری داخل آسایشگاه می‌زد و یک به یک در چهره افراد که بصورت خبردار ایستاده بودند نگاه می‌کرد و به اصطلاح کار روانشناسی انجام می‌داد.
در یکی از همین ایام بنده و دوستم آقای سیفی که کنار هم نشسته بودیم بنده از روی تفریح  انگشتان شست پای آقای سیفی را با نخی محکم به هم گره زده بودم که به یکباره وارد آسایشگاه شد آقای سیفی در حالی ایستاده بود که انگشتان پایش به هم چسبیده و قرمز شده بود  هنگامی که از کنار ما گذشت نفس در سینه هر دو نفرمان حبس شده بود  خطر از بیخ گوشم گذشت با این که رنگ رخسارمان قرمز شده بود و او خود را به اصطلاح روانشناس بحساب می‌آورد اما متوجه نشد و به خیر گذشت
بعد از اینکه گورش را گم کرد هم به زور آن گره کور را باز کردم.

... ادامه دارد
 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۰/۰۹/۰۱

نظرات  (۱)

سلام

ماجرای اولی جالب بود و عبرت انگیز، هرچند علتش نامشخص و مکتوم است.

 

با اجازتون یک سئوال دارم اما نمی دانم پاسخگو هستید یا نه. چون احساس می کنم که شما فقط منتشر کننده این خاطرات نیستید بلکه از دست اندرکاران موضوع هستید و احتمالاً اطلاعاتی هم در این زمینه دارید. سئوال کلی این است که:

الآن سال های زیادی از زمان دفاع مقدس گذشته، اما رزمنده گان و آزاده های سرافراز ما خاطراتشان را این گونه و بعضاً عزتمندانه و با افتخار از اردوگاه های عراق می نویسند و ما هم با شوق و علاقۀ زیاد می خوانیم و هرچند بسیاری از آن ها تلخ و ناگوار است اما از خواندنش لذت می بریم و حس غرور و جوانمردی در ما برانگیخته می شود که خیلی هم خوب است.

حالا سئوال اصلی این است: آیا شما اطلاع دارید که اسرای عراقی هم چیزی به نام خاطره نویسی از ماجراهای خودشون در اردوگاه های ما دارند یا نه؟ مخصوصاً در فضای مجازی آیا چیزی از آن ها سراغ دارید؟ 

لطفاً اگر اطلاعی در این زمینه دارید به ما هم بگید. ممنون میشم.

با تشکر و اعتذار.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی