وبلاگ برزخ تکریت ( انتهای کانال ... )

خاطرات آزاده اصغر حکیمی مزرعه نو

خاطرات آزاده اصغر حکیمی مزرعه نو
تکریت 11 - اولین اردوگاه مفقودین و مخوف ترین اردوگاه اسرا

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

پادگان آموزشی

 

بلاخره سال 65 ، سال سرنوشت فرا رسید.

هرجوری بود رضایت مسوولین اعزام را جلب کردیم.

اولین اعزام  اول مرداد ماه سال شصت و پنج ، همراه بهترین و دوست داشتنی ترین  دوست دوران تحصیل و هم محله ای.

مهربان ،خوش اخلاق ، با معرفت  و شوخ طبع و متبسم.

نمی دونم چرا اینقدر تو دل برو بود

و او کسی نبود جز سید علی هاشمی

می دونی !! بعضی وقتها که یادش می‌افتم بی اختیار اشکام جاری میشه .

الان هم  که دارم این خاطرات و می‌نویسم  تو صحرا و تنهایم

 گریه امانم را بریده است .

بیشتر به حال خودم .

به بی لیاقتی خودم می گریم

خوب بگذریم  به اتفاق دوستان زیادی از روستا به شهرستان اردکان اعزام شدیم و در یکی از اردوگاههای اطراف سازماندهی  و ما کلاس اولی ها از  دوستانی که سابقه حضور در جبهه داشتند  و آموزش دیده بودند جدا شدیم

کامیونی پر از هندوانه اهدایی اهالی منطقه پذیرایمان بود.

عده ای با جان و عده ای با مال 

 وَجَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ

  بنده به اتفاق شهید هاشمی و مرحوم حمید بابایی ( جانباز متوفی) و یحیی مرادی جهت طی دوره آموزش به پادگان شهید بهشتی معروف به باغ خان که در جنوب مرکز استان  واقع شده اعزام شدیم.

 سختی ها ی دوره  آموزشِ  فشرده‌ی نظامی فقط با وجود دوستانی صمیمی قابل تحمل است .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۴۹

گلبرگ سرخ لاله ها

 

تا اینجای داستان ، روستای ما به ترتیب تاریخ شهادت ، شهیدان

1- سید حسن طباطبایی

2- حسن طلابی

3- امرالله بابایی

4- محسن طحانی

5-احمد حکیمی 

6-عبدالغفار کلانتری

7حسن نامداری

8-سید موسی شاهمیری

9- رضا حکیمی

10- حسین حکیمی

تقدیم انقلاب کردند.

 

دو جانباز 70 درصد آقایان حاج محمد رضا مرادی و حسین مرادی  نیز  تقدیمی این مرز و بوم به انقلاب است .

 جانباز اخیر پس از یکی دوسال دست و پنجه نرم کردن با جراحات وارده به دوستان شهیدش می پیوندد.

تا این تاریخ ، نام دو آزاده پیشکسوت آقایان میرزا محمود رفیعی و غلامرضا شاطری در تاریخ مبارزات این  مرز و بوم  ثبت می شود  .

 

در مورد سه  همرزم و دوست قدیمی (شهید احمد حکیمی - آزاده رفیعی-جانباز مرادی) اینجور روایت کرده اند که نفر اول از شهادت ،  نفردوم از اسارت و نفر سوم از جراحت ، بی رغبتی نشان می دهند  ولی هر سه علی رغم میل ظاهری تن به تقدیر دوست می سپارند .

بعد از سال 65 نیز  به ترتیب شهادت ، شهیدان

1- سید مرتضی موسوی

2-سید رضا طباطبایی

 3-حسن مرادی

4-سید علی هاشمی

5-سید عباس هاشمی

6-سید علی طباطبایی

7-حسین مرادی

8- مرتضی طحانی

به خیل شهدا می پیوندند

روحشان شاد و یادشان گرامی باد.

در طول دوران دفاع مقدس  دوستان دیگری چون حسن سیفی ، علی بابایی ، محمدرضا بابایی و علی  شاطری به افتخار آزادگی و جانبازی  و تعداد زیادی  از جمله جانبازان متوفی محمد رضا مرادی - حمید بابایی -  سید حسین طباطبایی- حسین مرادی و... به خیل جانبازان می پیوندند.

 طبق آمار موجود بیش از یکصد وشصت نفر از اهالی روستا به جبهه ها اعزام می‌شوند که با توجه به جمعیت روستا در آن مقطع آمار قابل توجهی است.

 


 
نمایشنامه جوانمرد
نشسته از راست. محمدرضا مرادی . فتح الله مرادی . شهید سید علی طباطبایی. حسین طلابی
ایستاده  از راست . اصغر حکیمی . سید اسماعیل طباطبایی. شهید سید علی هاشمی . علی دینوی . حسن امینی . علی محمدی پور
معلمین حسن حکیمی عبدالحمید مرادی 
خارج از کادر حسین شاکری


 

آهنگ گلبرگ سرخ لاله ها 


دریافت   

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۲۱

حضور پدر در جبهه

 

پایگاه بسیج در شرایط عادی عصرها بازگشاهی و تا صبح فعالیت داشت.

نوبت نگهبانی ما بچه ها معمولا آخر شب بود که پس از دو ساعت نگهبانی باید پست را تحویل نفر بعدی می دادی.

بعضا هم که نگهبان بعدی ای در کار نبود  بچه ها به شوخی مدلی از نگهبان را زیر پتو درست می کردند.

نفر آخر که می خواست نگهبان بعدی را بیدار کنه می رفت یکراست سراغ تخت و می دید به به !! نگهبان با پوتین و لباس  ، آماده بکار خوابیده.

با تکان دادن پای وی و بیدار نشدنش ،پوتین را محکم می کشید.

کشیدن بیکباره  پوتین همانا و کنده شدن پا همانا.

از این رو بود که می بایست تا صبح  تنهایی به نگهبانی بپردازد.

سال ۶۴ تلاش برای اعزام به جبهه بی‌نتیجه ماند.

اما پدرم در تاریخ  20 آذر 1364 طی دو مرحله به همراه تعدادی از اهالی روستا به جبهه اعزام شدند.

مختصری آموزش نظامی هم دیدند اما از آنجا که سنی از ایشان گذشته بود طبیعی بود که  مانع از حضورش در واحدهای رزمی شوند

 لذا بیشتر در واحدهای پشتیبانی تیپ الغدیر یزد فعالیت داشتند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۷:۵۶

حضور در پایگاه بسیج

 

اکثر هم سن و سالهای من آرزو داشتند اجازه اعزام به جبهه را اخذ کنند.

اجازه پدر و مادرها  یک طرف ، اجازه مسوولین اعزام هم طرف دیگر

خوب البته بعضی خانواده ‌ها اولویت اولشان برای بچه‌های امثال بنده که هنوز پشت لبشون سبز نشده بود درس و مدرسه بود . و الا روستای ما در زمینه اعزام به جبهه در منطقه نمونه بود.

 

یکی از راهکارها زدن انگشت شست پای خودشون به جای انگشت سبابه پدر پای رضایتنامه بود.

اما راضی کردن مسئولین اعزام علاوه بر ارائه رضایت نامه معتبر  به ظاهر فرد بستگی داشت.

 جثه و هیکل مناسب و سن قانونی که من هیچکدام نداشتم .

یادم هست یکی از همرزمانم به هنگام اعزام با اینکه یکی دو سال کوچکتر از بنده بود ولی با اخذ کپی از شناسنامه و دستکاری تاریخ تولد در کپی و اخذ کپی مجدد از آن توانست  به اتفاق هم به جبهه اعزام شویم.

بنا بر این چاره ای جز صبر و خودی نشون  دادن در پایگاه بسیج و حضور در مانورها و برنامه های رزمی پایگاه بسیج  نبود.

پایگاه مقاومت سید الشهداء(ع) مزرعه‌نو در محلِ مسجدی نیمه ساز ، دایر که  با هزینه  معمار خیری بنام مرحوم طباطبایی ساخته و در مرکزیت روستا واقع شده بود.

پایگاهی که زبانزد عام و خاص در دوران دفاع مقدس در منطقه بود.

اعزام اهالی از پیر و جوان و تهیه و ارسال کمکهای بی دریغ مردم شهید پرور روستا به جبهه.

یادم هست با هزینه اهالی دو دستگاه تویوتا  نیز تهیه و به جبهه‌ها ارسال گردید.

در اواخر جنگ با کمکهای مردمی پایگاه جدید در  ابتدای ورودی روستا ساخته شد .

پایگاهی که شاهد حضور و مزین به قدوم شهدا و ایثارگران زیادی است .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۳۳

مهمان مادر

 

     آنروزها هنوز روستای ما آب لوله کشی نداشت و اهالی آب آشامیدنی خود را از سرچشمه برداشت می کردند.

 

شب شهادت برادر یکی از اقوام نزدیک ، مادرم را در خواب می‌بیند که به سرچشمه آمده و ظرف آبی که همراه داشته را پر از آب می کند .پس از احوالپرسی مختصر ، مادر با عجله ظرف آب را برداشته و بطرف گلزار شهدا حرکت می کند و می‌گوید‌:

«ببخشید من عجله دارم باید بروم. امشب مهمان دارم

در طول دوران اسارت بارها خواب برادرم را می‌دیدیم که او هم قبل از من  اسیر شده و حتی یکبار به اتفاق برادر آزاده محمود رفیعی به اردوگاه ما آمدند و در محوطه بند یک و دو روبروی آسایشگاه سه با هم قدم می‌زدیم. لحظات شیرینی از آن رویا در ذهنم مانده است .

 

اگر به هنگام تشیع و تدفین ایشان روی ماهش را ندیده بودم شک نمی کردم که ایشان زنده است.

البته که شهدا زنده اند زیرا قرآن کریم می‌فرماید شهدا زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی می‌خورند .

خداوند - سبحانه و تعالی- از فعل مضارع یُرزقون استفاده کرده .

یعنی همین الان نیز روزی می‌خورند .

شاید برادر به برادر دلداری می‌دهد که نترس تو اینجا تنها نیستی . . .

 


 قطعاتی از ابیات مورد علاقه شهید احمد حکیمی درج شده در دفترچه خاطرات

 

تکیه بر بالش زندان زنم در همه عمر
ناز ناکس نکشم منت آزادی را

 

نردبان این جهان ماه و من است 
عاقبت زین نردبان افتادن است 
ابله است آنکس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست

 

نمی گیرد کسی جز غم سراغ خانه مارا
به زحمت جغد هم پیدا کند ویرانه ما را
از آن شادم که غم پیوسته می آید به بالینم
چه سازم گر که غم هم گم کند کاشانه مارا


خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است 
کارم از گریه گذشته بدان می خندم
 
آنجا که تویی رهگذری نیست مرا
جز دوری تو غم دگر نیست مرا
خواهم که به جانب تو پرواز کنم
اما چه کنم بال و پری نیست مرا

 

در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این خانه ویرانه ندارد

 

زبانم را نمی فهمی نگاهم را نمی بینی
زاشکم بی خبر ماندی و آهم را نمی فهمی 

 

 

* برگی از دفترچه شهید حکیمی - 

شهیدم من شهیدم !

دفترچه شهید حکیمی

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۰۱

 

دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره

 

آخرین تصاویر زیبا و به یاد ماندنی که از برادر در ذهن دارم مربوط می شود به سال ۶۰ حدود ساعت 1:30 دقیقه عصر یک روز پاییزی .

زمانی که ایشان در دبیرستان شرف اردکان مشغول تحصیل بودند و آن روز به عللی از جمله ایام امتحانات در روستا حضور داشتند و به اتفاق هم  در حال توزیع کود حیوانی با فرغون بین درختان باغ منتهی به خیابان اصلی کشتخوان بودیم .

من دفتر و کتابهایم  را همراه خود آورده بودم تا از همانجا به مدرسه اعزام شوم آنروزها در روستا کلاس‌ها صبح و عصر دایر بود .

با توجه به فرا رسیدن ساعت کلاس ، در حال خداحافظی بودم که  داداشم شلواری که از اردکان برایم خریده بود  را از خورجین موتورسیکلت پدرم بیرون آورد و به من هدیه داد.

تا ان لحظه نمی‌دانستم برایم شلوار خریده

خیلی خوشحال شدم .

شلوار را همانجا پوشیدم .شیک و اندازه لحظه خداحافظی کتابهایم را زیر بغل زدم و برای لحظاتی چشم در چشم هم دوختیم.

 به سوی مدرسه به راه افتادم. هر چند لحظه نگاهی به پشت سر می‌کردم  و  ایشان همچنان ایستاده بود و مرا با آن شلوار برانداز می‌کرد.

تداوم این لحظات تا محو چهره یکدیگر ادامه داشت .

می گویند وقتی شخصی برادرش را از دست می دهد پشتش می شکند.

من آنروزها ۱۳ سال بیشتر نداشتم و..... ولی سالها پس از آزادی از اسارت صدای شکستن استخوانهایم را شنیدم .

سی سال پس از شهادت برادر ، بارها  نبودش را احساس کردم و شبی فوق العاده برایش اشک ریختم.

آری . دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره.

 

 

آهنگ زیبا و غم انگیز محسن یگانه  (فرزند شهید

من از آخرین رقص آغوش تو
هنوز بوی بـــاروت میده تنم

   
دریافت *

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۲۵

در جهت افزایش کارایی وبلاگ،نظرات و پیشنهادات خودتان را ارسال کنید. 

 

راه های ارتباطی :

 

1-ارسال نظرات در پایین هر مطلب >>> سمت چپ >>> قسمت "نظر" .  این شیوه هم میتوانید خصوصی ارسال کنید و هم میتواند عمومی باشد.

 

2- در سربرگ تماس با من نیز میتوانید نظرات خود را ارسال کنید با این تفاوت که در این حالت خصوصی ارسال خواهد شد و بنده نمیتوانم در خود وبلاگ پاسخ شما را بدهم و اگر ایمیل خود را ثبت کرده باشید برای بنده ممکن است تا از طریق ایمیل پاسختان را بدهم.

 

3- در کانال شبکه های مجازی برزخ تکریت با آی دی barzakh_takrit@ عضو شوید و در قسمت ارتباط با نویسنده نظرتان را ارسال کنید .

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۳۵

واقعیت یا رویای کودکانه ؟

غروب غم انگیز یکی از روزهای پایانی حیات مادرم یادم هست ایشان در اتاقی که دیوارهایش تا ارتفاع یک متر  با رنگ سبز مغز پسته‌ای رنگ آمیزی شده بود و معروف بود به اتاق نقاشی بستری بودند.

من و برادرم در حیاط خانه مشغول بازی بودیم که به یکباره نگاهمان به آسمان افتاد.

روبروی قبله ، سمت چپ ، قرص کامل ماه درست از لبه پشت بام صفه که حدود یک متری بلند تر از سایر اتاقهای دو طرف بود کاملا نمایان بود. نکته عجیبی که من هنوز برای خودم غیر قابل باور و هضم آن مشکل است، اینکه تصویری از امام و ائمه (ع) در ماه مشاهده نمودیم. همان تمثالی از ائمه (ع) که امروزه در بازار و اجتماع موجود است .

برادرم شتابان به سوی مادر دوید و من هم دنبالش. مادر با شنیدن این خبر با اینکه کسالت داشتند مضطرب و شتابان آمدند داخل حیاط. اما دیگر  خبری از آن تمثال نبود. ماه شب چهارده بود و تمام.

هر چه با خود کلنجار می‌روم  نسبت به این قضیه نمی توانم خودم را قانع کنم.

خوب من کودک پنج ساله بودم .شاید هم رویای کودکانه باشد.

به هر شکل بعد از  این قضیه  بود که مادر  برای همیشه ما را تنها گذاشت . ایشان به سرطان مبتلا و  سر زایمان به دیار باقی شتافتند. فرزند پسری که بدنیا آوردند نیز بعد از یکی دو روز به مادر ملحق شدند.

 

 

 

راهنمایی امیر کبیر مزرعه نو 
نیمکت سمت راست ، نفرات جلو از سمت راست شهید ابویی. حجت الاسلام مرادی. دکتر خنچه
نیمکت سمت چپ اولین نفر سمت راست شهید حکیمی 
دبیر سید حسن طباطبایی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۱:۳۳

 

خواب درحال رانندگی با موتور سیکلت

 

داداشم مثل سایر بچه‌های روستا هم درس میخوند هم کار می کرد

خانواده ما مثل سایر خانواده های روستایی در دامداری و کشاورزی و... فعالیت داشت و ما علاوه بر آن در پرورش گاو شیری هم فعالیت داشتیم که مستلزم فعالیت  و کار بیشتری بود و تقریبا تمام فشار کار روی دوش داداشم بود.

در ایام منتهی به انقلاب اسلامی و در مقطع تعطیلات تابستان به عنوان کارگر روزمزد همراه گروهی از اهالی به شهرهای اطراف مسافرت می‌کردند و علی رغم اینکه سن و سالی نداشتند مدتها دور از خانواده بودند ، البته خانه‌ای بدون مادر که حضور در آن هم چنگی بدل نمی‌زد.

علاوه بر آن در ایام تعطیلات نیز می‌بایست در کارخانه موزائیک سازی عمویم  فعالیت کند که بنده نیز کمک کارش بودم.

کاری سخت و طاقت فرسا که با بنیه جسمی ایشان هیچ سنخیتی نداشت.

دوست ایشان تعریف می‌کرد یک مورد که ترک موتور ایشان نشسته بوده در مسیر به علت خستگی و کار شدید ، ایشان در حال رانندگی خواب می رود و زمین می خورند.

شهید حکیمی علاوه بر این در درس نیز ممتاز بود.

ایشان در قرائت قرآن کریم نیز دستی داشتند و در مراسم صبحگاه مدرسه  راهنمایی یکی از عناصر اصلی اجرای مراسم صبحگاه بودند.

​​​​​​ 

شهید حکیمی لحظاتی پس از شهادت -عکاس : همرزم شهید شیخ جلیل مرادی

جانباز 70 درصد حاج محمدرضا مرادی بر تربت شهید حکیمی به اتفاق پدر شهید سال 63-62

همرزمان شهید از سمت راست 
مرادی .  رفیعی .  مرادی . شهید حکیمی . ناشناس. شاطری. شهید حسین مرادی

 

مشت نمونه خروار - در طول دوران دفاع مقدس جوانان زیادی از روستای ما به جبهه اعزام شدند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۵۷

الگوی همرزمان

 

آن‌روزها هنوز تیپ مستقل الغدیر شکل نگرفته بود و بچه های یزد بیشتر در تیپ نجف اشرف (اصفهان) و... مشغول فعالیت بودند.

عده زیادی از بچه های روستای ما (مزرعه نو) در طول دفاع مقدس به جبهه ها اعزام شدند و روستای ما در مقطعی سومین روستای نمونه کشوری در این زمینه بود

شهید حکیمی الگوی همرزمانش بود.

به عنوان نمونه یکی از همرزمان داداشم بنام مرادی تعریف می‌کرد شهید حکیمی  با اینکه از ما کوچکتر بود همیشه سفارش می کرد به هنگام توزیع غذا سعی کنید بچه های مزرعه نو آخرین نفراتی باشید که در صف غذا می ایستند و بقولی آبروداری کنید.

شهید حکیمی به اتفاق مرحوم محمدرضا مرادی از پست نگهبانی باز می گشتند که همرزمش توصیه می‌کند بهتر است ادامه مسیر را سینه خیز بروند ، اما شهید حکیمی می‌گوید راه چندانی نمانده  که بلافاصله مورد اصابت خمپاره شصت واقع و شهید حکیمی با اصابت ترکشی در گردن جان به جان آفرین تسلیم و مرحوم مرادی با اینکه جراحت زیادی برداشته از جمله اصابت ترکش در سر ،  به عقب بازگشته و در ادامه مسیر بیهوش می‌شود  و پس از چند سال  دست و پنجه نرم کردن با بیماری به دوست شهیدش می پیوندد

از همرزمان ایشان آقایان رفیعی و شاطری اسیر ،حاج محمد رضا مرادی جانباز 70 درصد  و سایرین نیز همچنان در خدمت نظام مقدس می باشند .

روستای ما در طول دفاع مقدس18 شهید و 7 آزاده و تعداد زیادی جانباز تقدیم انقلاب کرده است .

پی نوشت عکس :

آقای اقبال  
عکس یادگاری در محل عروج شهید  حکیمی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۴۶