وبلاگ برزخ تکریت ( انتهای کانال ... )

خاطرات آزاده اصغر حکیمی مزرعه نو

خاطرات آزاده اصغر حکیمی مزرعه نو
تکریت 11 - اولین اردوگاه مفقودین و مخوف ترین اردوگاه اسرا

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

۳۰ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

اندک اندک جمع مستان می‌رسد

 

در طول  سه شبانه روزی که در بصره بودیم بارها و بارها به اتاق بازجویی رفتیم و برگشتیم و هر بار نوشته هایی حاوی مشخصات فردی بر گردنمان آویزان می کردند.

و تکرار بازجویی ها هم به این علت بود که می خواستند چک کنند که آیا اطلاعاتی که دفعه قبل دادیم با دفعات بعدی یکسان است یا خیر و از این طریق کذب و صدق گفته هایمان مشخص شود.

اواخرشب دوست و همشهری دیگری ضمن پذیرایی به ما ملحق شد.

آقای محمد رضا مظفری ، همسن و سال خودمان بود ،  در ابتدا شناختی نسبت به هم نداشتیم.

اجازه اقامه نماز هم نمی دادند اصلا جرات چنین درخواستی نداشتیم و با توجه به عملکردشان درخواست ما عاقلانه نبود  هر سوالی هم که می کردی جوابش معلوم بود علاوه بر سوال کننده بقیه هم مستفیض می شدند.

یادم هست دستمان را که باز کردند برای شرب آب و استفاده از دستشویی یواشکی کنار دیوار تیمم کردم  و به بهانه‌ای کشیدم روی صورتم  و تیمم مخفیانه و بعد از خروج نگهبان با دست بسته ، ادای تکلیف کردیم .

قبله را هم از روی  قرار گرفتن سنگ توالت تشخیص دادیم . هر چند که اعتمادی نبود زیرا قبلا در فاو دیده بودم ساختمانهایی که توآلتهایش به سمت قبله بود و بچه ها مسدودش کرده بودند.

البته می گفتند ستاختمانها متعلق به مستشاران خارجی است .

آقای سلطانی که سه روز جلوتر اسیر شده بودند اطلاعاتی پیرامون نحوه  بازجویی ها در اختیارمان گذاشتند.

از ایشان سوال کردم غذایی ، چیزی برای خوردن به شما داده اند چون شب دومی بود که چیزی نخورده بودیم ، جز کتک.

نان خشکیده ای بنام صمون ، نشانم داد که خودش هم نتوانسته بود بخورد.

صمون نانی بود مخصوص ارتش ، شبیه نان ساندویجی ، کوچتر و با آرد معمولی که اغلب داخلش خمیر بود و بیات شده اش به محکمی آجر.

 صمون همدم همیشگی ما در طول اسارت بود.

تا پایان شب یکی دو نفر دیگر از عزیزان از استانهای دیگر به جمع ما اضافه شدند.

صبح روز اول حضورمان در بصره دوباره بازجویی و اضافه شدن چند نفر دیگر  از جمله شهید احمد متقیان فرد- شهید حسین پیرآینده و همشهری خودمان آقای سید محمود موسوی که در موقعیت جنگل زیارتش کرده بودیم و از ناحیه هر دو پاه تیر خورده بودند.

در مدت سه روزی که در بصره بودیم در مجموع ۳۷ نفر از استانهای تهران - خراسان - مازندران- یزد و... به جمع پیوستند که اغلب مجروحیت شدید داشتند و یکی نیز قطع نخاعی .

آقای سید علی قمصری نیز که از ناحیه سر مجروح بودند سه رور بعد در استخبارات به ما ملحق شدند.

دوستان دیگری چون آقای قادری و قاسمی و... بودند که چون اسامی همه در اختیار ندارم فعلا فاکتور می گیرم و در صورت دستیابی به همه اسامی در قسمتهای آینده به آن اشاره خواهم کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۱۰

بازداشتگاه و بازجویی

 

اولین اتاق ، ما را با ضرب و شتم  انداختند داخل .

اتاقی با مساحت 12 متر و کف فرش سیمانی که باقی مانده های سیمان ، کف اتاق انباشته شده بود.

شب بود و هوا سرد و زیر اندازمان زمین نمناک.

در را بستند .

گوشه سمت چپ رزمنده ای  که حدود سه روز قبل اسیر شده بود زانوی غم بغل گرفته بود.

آقای رحمن سلطانی جوانی طلبه ، حدودا 21 ساله که از ناحیه پا جراحت داشت.

 

ورود ما به اتاق از نگاه دوربین آقای سلطانی.

آقای سلطانی در خاطراتشان در  کانال شقایقهای بی نشان  لحظه ورود ما را چنین توصیف کرده اند.

📚 بچه ها اومدند.

روز سوم با تنهایی سپری شد و شب چارم در باز شد. طبق معمول خودمو برای یه کتک و بازجویی دیگه آماده کردم، ولی برخلاف معمول با صحنه ی  متفاوتی روبرو شدم. هشت نفر از بچه بسیجیا رو در حالی که با کابل می زدن آوردن تو اتاق. ای کاش هرگز چنین صحنه هایی رو نمیدیدم. خدا نشناسا مثل یه عده کفتارِ گشنه افتاده بودن به جون اون طفلکیا و می زدن ....📚

 

سمت راست اتاق یعنی روبروی در ، توآلتی واقع بود با شیر آب.

چیزی نخورده بودیم که نیاز به دستشویی باشد ولی شیر آب غنیمت بود .

هرچند که دستمان از پشت بسته بود و فقط هنگام حضور نگهبان و با درخواست و التماس زیاد راضی می شدند از آن استفاده کنیم.

نگهبان دست یکی دو تا را باز می کرد تا آنها دسته بقیه را باز کنند برای شرب آب بهداشتی از شیر توآلت.

هر نگهبانی که عوض می شد در را باز و با زهر چشمی ما را تحویل می گرفت.

چون تازه عملیات شده بود نیاز به اطلاعات داشتند لذا از همان لحظه ورود ، بازجویی ها شروع شد.

به نوبت و با پذیرای مفصل .

ساختمان بازجویی روبروی اتاقی بود که ما در آن نگهداری می شدیم 

از مسیر حیاط و زیر بالکن که می‌گذشتی سمت راست در ورودی بود.

اتاق بزرگ و سالن مانند.

و میز بزرگی که افسر بازجو سمت چپ اتاق ، پشت آن قرار داشت و چند افسر و سرباز  و مترجم که بنظر می رسید ایرانی باشد.

باید روبروی بازجو و روی زمین می‌نشتی ، با دست بسته و چشم باز.

بازجویی مفصل ، علاوه بر اطلاعات پرسنلی و شخصی بیشتر دنبال این بودند که بدانند عملیات جدیدی در کار هست یا خیر.

و اینکه بمبارانهای هواپیماهای عراقی روی شهرها در روحیه مردم ایران  چه اثری دارد.

تاریخ اعزام بعدی و صدها سوال دیگر که خوشبختانه اگر زیر شکنجه دوام هم نمی آوردیم  اطلاعاتی که به درد آنها بخورد در اختیار نداشتیم .

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۱۵

بصره

نزدیکی های غروب آفتاب ، با خودروی وانتی که روی آن پوش کشیده شده بود و در طرفین سکویی چوبین داشت از مقری که اشاره شد  به سمت شهر بصره حرکت کردیم .

دو سرباز مسلح در دو طرف لبه در نشسته و دائم با قنداقه تفنگ و بی رحمانه به سر و صورت بچه ها می زدند و سرخی خون زینت بخش جمالشان می‌شد.

مثل همیشه دستها بسته بود و قدرت دفاع از سر و صورت وجود نداشت.

چقدر بیرحمانه ، برخورد قنداقه کلاش با صورت آدمی .

هرچه از خط درگیری به عقب و عمق خاک عراق باز می‌گشتیم  برخوردها خشن تر می‌شد.

آن موقع احساس من این بود که از ترس اینکه ما فرار کنیم دائم به ما یورش می‌بردند ولی به مرور علاوه بر این مورد  مشخص شد که عوامل دیگری نیز دخیل است .

از جمله گرفتار بودن خودشان در چنگال حزب بعث و جنگ ناخواسته ای که بر اساس تبلیغات بی وقفه و خلاف واقع دستگاه حاکم ، ایران را مقصر  و آغازگر جنگ می دانستند.

براساس شنیده ها در قانون ارتش بعث مدت زمان خدمت سربازی چهار سال و در زمان جنگ تا پایان آن باید در خدمت ارتش باشند.

ضمن اینکه ما وارثان و بانیان عملیات پیروزمندانه کربلای پنج بودیم که شکست مفتضحانه ای را بر صدام تحمیل کرده بودیم و دستشان هم که به رزمندگان اسلام نمی رسید .

 ما با پای خود به مسلخ آمده بودیم لذا عقده گشاهی می کردند.

اگر مقدار شکنجه هایی که اسرا خصوصا اسرای مفقودالاثر را خواسته باشیم با منطق مادیون محاسبه کنیم بر فرض باطل که ما آغازگر جنگ و متجاوز بوده باشیم ، اسرا به تنهایی تقاص همه کشته ها و خسارتهای دشمن در جنگ را پس داده اند و گزاف نیست اگر بگوییم بار شکست های  صدام در جنگ و به بیان دیگر تلخی پیروزهای ایران برای حزب بعث روی دوش اسرا بود.

در قسمتهای آینده انشاءالله خواهم گفت که در اردوگاه هر وقت علاوه بر ضرب و شتم های روزانه  ناگهان شکنجه ها را تشدید می کردند  ، متوجه می شدیم که عملیاتی انجام شده است.

میزان شکنجه ها نیز علامت میزان پیروزی رزمندگان اسلام در این عملیاتها بود.

شکنجه هایی قرون وسطایی در طول اسارت . چه شبهایی که از خدا می خواستیم هرگز صبح نشود.

چه دوستانی که زیر شکنجه به شهادت رسیدند.

هنوز صدای ناله و فریاد عزیزانی که زیر شکنجه فریادشان به آسمان بلند بود به گوش می رسد .

شنیدن ناله هایشان در سکوتی مرگبار از شکنجه شدن ، زجرآور تر بود .

می گویند انتظار سخت است ولی انتظار و در نوبت قرار گرفتن برای شکنجه سخت تر

دوست داشتیم نفرات اول باشیم تا زودتر راحت شویم.

 

هوا تاریک شده بود که رسیدیم بصره

ساختمانی شبیه اداره یا مدرسه

ابتدای ورودی ، حیاط بود و روبرو   ساختمان نسبتا قدیمی .

کنار در ورودی سمت راست چند اتاقک سیمانی که بنظر می رسید تازه اضافه کرده باشند با دری تمام فلزی مخصوص بازداشت افراد و نگهداری موقت اسرا.

بنا به اظهار دوستان منطقه ای که ما اسیر شدیم در حوزه سپاه سوم و محل حضور ما در بصره در حوزه سپاه هفتم عراق قرار داشت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۱۲

حوالی بصره

 

در محوطه ای باز ، استقرار یافتیم

براساس مشاهدات عینی سمت راست جایگاه که به شهر بصره منتهی می شد بشکه دویست لیتری آبی قرار داشت که سرش باز بود و به عنوان منبع آب آشامیدنی از آن استفاده می کردند و سمت چپ ، چادرها واقع بود که بچه ها را برای بازجویی بدان هدایت می شدند.

به شکل دایره و با فاصله حدود یک متر از یکدیگر استقرار یافتیم.

دو تن از دوستان همشهری ، آقایان علی جعفری و علی خانی زاده که در نقطه دیگری گرفتار شده بودند نیز به جمع ما پیوستند.

آقای خانی زاده همان رزمنده ای است که در قسمت بیست و سوم به ایشان اشاره شد.

دوستان را یکی یکی برای بازجوی به چادر منتقل و معمولا  همه بازجویی ها همراه با ضرب و شتم بود .

 یکی دو نفر از دوستان نیز با برق ولتاژ پایین پذیرایی شدند .

 بوسیله تلفن صحرایی ، بدین شکل که سیم را به نقاط حساس بدن وصل و در اثر چرخاندن هندل آن ، ولتاژ به بدن منتقل می شد .

نوار ترانه گذاشته بودند و می خندیدند.

قصدشان بیشتر تفریح بود تا بازجویی.

 

با این که اواخر بهمن ماه بود ولی هوا گرم  و شرجی بود و ما دائما تقاضای آب می کردیم.

بعضی از سربازان که دل رحم بودند ظرف آبی از همان بشکه دویست لیتری برداشته و جلوی دهانمان می گرفتند.

 

سربازی به هر نفر یک سیگار فکر کنم سومر پایه بلند ، تعارف اجباری کرد.

دستها بسته ، ولی چشمها باز بود.

تشنه بودیم . سیگار می خواستیم چکار.

سیگار را روشن و روی لبمان گذاشت و گفت : خمینی گول جیگایر حرام

یعنی : (امام) خمینی  میگه سیگار حرامه

گفتیم : لا. لا همچین چیزی نیست.

لبهایمان خشکیده و بهم چسبیده بود

سیگار هم شده بود غوز بالاغوز

فقط دودش به چشممان رفت

در آخر فیلترش هم از لبمان جدا نمی شد که بماند..

ساعت حدود سه بعد از ظهر بود. درخواست اقامه نماز کردیم.

گفتند : صلاة ممنوع

بعدها زیاد با واژه عربی بالجیش صلاة ممنوع مواجه شدیم  یعنی در ارتش نماز نداریم ، ممنوع

به دوستان پیشنهاد شد با همین وضعیت نماز را ادا کنیم .

نمازی بدون وضو و  قبله و مهر  و با دست بسته .

رکوع و سجود هم با اشاره.

 

نزدیکی های غروب منتقل شدیم به پایگاهی که بنظر می رسید متعلق به هوانیروز باشد.

اول در محوطه ساختمانی که به اندازه حیاط  یک مدرسه فضا داشت جای گرفتیم.

نیروها که احتمالا درجه دار بودند اطرافمان تجمع و تماشا می کردند. یادم نمی آید که در اینجا چندان ضرب و شتمی شده باشیم .

بعدا از مدتی به اتاقی که در سمت چپ  حیاط واقع و  بیشتر به دفتر فرماندهی شبیه بود جای دادند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۴۸

سنگر فرماندهی

 

رسیدیم سنگر فرماندهی

چشمها را باز کردند .

سنگری مجلل و بزرگ که با چوب های زرد رنگ تزیین شده بود.

اصلا باور نمی کردی در منطقه جنگی هستی .

افسری که در حد فرمانده لشکر بود دائم پشت بیسیم با صدای بلند داد می زد و فرماندهان را امر و نهی می کرد.

این صحنه را بارها در فیلمهای جنگی خودمان دیده بودم .

چقدر شبیه بود.

آیا آنچه می دیدیم فیلم بود.

فرمانده نزدیک آمد.

زیاد بازجویی نشدیم.

یکی از دوستان گوش مرا که خون ریزی داشت نشانش داد به نیت اینکه معاینه و درمان کنند.

فرمانده نگاهی انداخت و چیزی گفت .

از داخل سبد میوه به هر نفر  پرتقالی تعارف کرد.

دستمان بسته بود.

افسر دیگری آن را داخل جیب جلوی لباس ضد شیمیایی که تنمان بود گذاشت .

از سنگر که خارج شدیم سربازان پرتقال را بین خودشان تقسیم کردند.

یکی از آنها پلاک شناسایی که به گردن داشتم کشید و جدا کرد .

گفت : ها مفتاح الجنه؟ یعنی این کلید بهشته ؟

سرباز دیگری لباس ضد شیمایی که شبیه کاور بارانی بود پاره کرد و گفت : ها ، کیمیاوی . کیمیاوی ( شیمیایی).

بعد از ساعتی بوسیله خودروی آیفا که مخصوص حمل بار و نقل و انتقال نیروست به پشت خط منتقل شدیم .

درطول مسیر گاه گداری گلوله ای که از طرف ایران شلیک می شد به زمین می‌خورد.

مسیر تقریبا طولانی بود و  جاده خراب.

با چشم و دست بسته به در و دیوار خودرو می‌خوردیم .

احتمالا به خط سوم دشمن نزدیک می‌شدیم  اینجا دیگر از سنگر خبری نبود و بیشتر در چادرها مستقر بودند.

پس از توقف آیفا با دست و چشم بسته از آن بلندی ما را پرت کردند پایین.

روی پا هم که پایین می آمدی چون دست و چشم ، بسته بود آسیب می‌دیدی.

به محض افتادن ، صدای چرخش کابلی در هوا را شنیدم که محکم به گردنم فرود آمد و دور گردنم پیچید .

فریاد کشیدم .

 سر سیمی که از کابل بیرون زده بود قسمتی از پوست صورتم را زخمی کرد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۲۳

اولین بازجویی

 

جهت ادامه مسیر باید از کنار نیروهای عراقی که به خط گسیل می شدند می‌گذشتیم ، زیرا منطقه مین گذاری و رفت و آمد فقط از مسیری که پاکسازی شده و با نوار سفیدرنگی مشخص شده بود امکان پذیر بود.

بالاجبار حدود صد متری را از کنار سربازان دشمن عبور داده شدیم.

هر کدام به کَرم و لطفشان ما را نوازش  کردند.

دستانمان بسته بود ولی چشممان باز بود

یکی با قنداقه سلاح ، یکی با مشت و لگد ، دیگری سیلی و اکثرا آب دهان

این یکی از همه  زجرآور تر بود.

اولین سنگر ، ما را تحویل گرفتند

توقفی کوتاه و تحویل سرباز دیگری دادند.

فکر کنم از اینجا به بعد با خودرو منتقل شدیم .

رسیدیم سنگر فرماندهی میدانی

اولین بازجویی ، درخواست مشخصات خود - لشکر و تیپ - گردان و گروهان و...

اطلاعات محرمانه ای نبود

از اینجای داستان چون هر کدام بصورت انفرادی بازجویی می شدیم لذا برخوردها و مشاهدات متفاوت است و آنچه در پی می آید مشاهدات شخصی بنده می باشد و از منظر دوستان دیگر ، قطعا اتفاقات بصورتی دیگر رقم خورده است .

 مترجم که به زبان فارسی تسلط داشت در حین بازجویی گوشزد کرد که اگر دروغ بگوییم کشته خواهیم شد لذا قبل از خروج از سنگر چشمهایم که باز بود بسته و  گفت : ما می دانیم که دروغ گفته ای و تو را خواهیم کشت.

با سکوت و بی تفاوتی رساندم که بکشید مهم نیست.

نه اینکه خیلی شجاعت نشان داده باشم.

از نگاه خودم ما دیگر مرده بودیم ، فقط نفس می‌کشیدیم و کشته شدن آسانتر بنظر می‌رسید.

می دانستیم لحظات بدی در انتظارمان است.

احساس می کردیم این اتقاقات همه خواب و رویاست.

ما 16-17 سال بیشتر نداشتیم.

بازوهای مرا گرفت و بلند کرد گذاشت روی یک بلندی.

لحظاتی سکوت کرد.

منتظر شلیک توی سرم بودم .

لحظه ها به کندی می گذشت.

با دست روی سینه ام گذاشت و فشار داد افتادم داخل خودرو  روی سر و  کول بقیه بچه ها.

بنا به نقل دوستان با همه به این شیوه برخورد کرده بودند .

ماشین حرکت کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۵۶

 امداد به شیوه بعثی ها

 

در ابتدا لازم می دانم اشاره کنم که یکی از علل اصلی بی رغبتی آزادگان از عدم تعریف و ثبت و ضبط خاطراتشان در طی این سالها ، غیر قابل باور بودن مشاهدات و شکنجه های وارده بوده است .

و امروز که بنده بعد از 30 سال دست به قلم برده ام در سایه افشای جنایات داعش در منطقه و به لطف گسترش رسانه های تصویری ، باورپذیری مخاطب افزایش یافته است .

و پر واضح است که افسران بعثی از عناصر اصلی تشکیلات داعش در عراق بوده و لذا  این مهم ، پذیرش  خاطرات آزادگان را راحت تر کرده است.

 

 سمت راست مسیری که با انباشتن اجساد خودشان درست کرده بودند (سرباز مجروح عراقی در حال فرو رفتن در باتلاق بود و دائم صدا می زد ساعدونی یعنی کمکم کنید

افسر عراقی با کلت او را خلاص کرد

 قسمت داخل پرانتز نقل قول از دوستانم می باشد و بنده چون وسواس دارم  ، ممکن است فراموش کرده باشم و لذا تا اطمینان کامل به مشاهداتم نداشته باشم  مطلبی را نمی آورم .

هرچند برای خودم حجت است

و اما آنچه خودم مشاهده کردم

سرباز دیگری کنار باتلاق دراز کشیده بود و درست قسمت وسط پایش جدا شده بود و فقط سر پنجه و پاشنه پایش مانده بود.

انتظار کمک داشت .

هیچ تیر و گلوله ای از طرفین شلیک نمی شد .

منطقه آرام آرام

وضع اضطراری و جنگی هم حاکم نبود که بگوییم فرصت رسیدگی به مجروحین نیست .

وقتی برخورد افسر مافوقش را دید مثل مار خودش را عقب کشید و چنین وانمود کرد که نیازی به امداد ندارد تا مورد عنایت افسر بعثی واقع نشود.

شاید همین فرد بوده که با گلوله سلاح کمری افسر بعثی خلاص شده باشد. والله اعلم

از منظر یک افسر بعثی  کاملا پذیرفته شده است که این سرباز مجروح حد اقل به دو نفر جهت امدادرسانی و تخلیه به عقب نیاز دارد و امداد رسانی به او ضمن اینکه هزینه دارد هیچ دردی نیز از نظام سرکوبگر بعثی دوا نمی کند.

لذا بهترین دارو تیر خلاص است یا رها کردن به حال خود.

 هنوز قیافه آن سرباز مجروح را بخاطر دارم که چگونه مظلومانه در چشمان ما نگاه می کرد.

سایر نیروها نیز حق دخالت و امداد رسانی نداشتند و حتی جرات نگاه کردن و ابراز همدردی.

افسری که یقه پیراهن مرا به عنوان نفر جلو گرفته بود و به جلو هدایت می کرد گفت : امشی. یعنی برو

من که مانده بودم اگر پا روی اجسادشان بگذارم ناراحت شده و برخورد خواهد کرد امتناع کردم .

ولی افسر بعثی مرا هل داد  و بقیه نیز از روی اجساد گذشتند.

برای آنها امری عادی بود ، چون بویی از انسانیت نبرده بودند .

اما از دیدگاه ما هر چند آنها اجساد دشمن بود و لی از نظر آموزه های دینی ، آنها انسان بودند و چه بسا اغلب نیروهای خط مقدم از شیعیانی بودند که بالاجبار به جنگ گسیل شده بودند و حق حیات نداشتند.

یاد خاطره ای افتادم از شخصی بنام  میخائیل رمضان ،که نقش بدل صدام را به عهده داشته ، ایشان در کتاب خاطراتش بنام شبیه صدام . صفحه 151  در واکنش صدام به کشته های جنگ چنین آورده است .

📚... و هنگامی که در باره جنگ با ایران و تلفات سنگین انسانی که به ارتش عراق وارد شد ، از او (صدام) سوال کردند ، گفت : این مساله برای ما مهم نیست ، زیرا بیشتر افراد ارتش عراق شیعه اند و کسانی که در ارتش ایران هستند نیز شیعه اند و هر دو آنها دشمن ما هستند که به جهنم می روند.📚

چنین منطقی بر حزب بعث حاکم بود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۵۰

 

 تسلیم سرنوشت

 

عراقی ها هجوم آوردند اطراف سنگر.

یالله اُخْرُج

مانده بودیم کدام  یک اول بیرون برویم.

چون می دانستیم  با مواجه شدن اولین نفر ما با عراقی ها ممکن است حول شوند و ببندند به رگبار.

زمان بسرعت می گذشت.

دیگر دیر شده بود من و برادر صمدی که از همه ریز جثه تر  و نزدیک دهانه سنگر بودیم  تقریبا باهم زدیم بیرون.

خدای من تا چشم کار می کرد عراقی در طول خاکریز  .

در میان دوستان فقط بنده کلاه آهنی نداشتم.

سرم نیز که ، چند روز قبل از ته تراشیده بودم.

جون می داد برای ضربه.

 سرباز میان سال عراقی هر چه در دستش می آمد به سر و روی بچه ها می زد.

از شانس بد ، خشابی را از کیسه حمایلش برداشت  و ته خشاب را محکم حواله سر ما کرد.

 مات و مبهوت ،

 درد چندانی احساس نکردم .

فقط متوجه شدم یقه پیراهنم از  پشت سر خیس شد.

آقای صمدی که از پشت سر  ، شاهد ماجر بود در  صفحه 48 کتاب خاطراتش بنام ،،روزهایی به رنگ آسمان،، اینطور به ماجرا اشاره کرده است.

📚 اصغر حکیمی بسیجی اهل اردکان که کلاه بر سر نداشت با اولین ضربه قنداقه تفنگ ، سرش شکافت و خون فوران کرد ، سرباز عراقی ، ناجوانمردانه مشتی خاک برداشت و بر سرش ریخت ، خون گل آلود روی سرش جمع شد و دلمه بست ...📚

 

اطراف خاکریز پر بود از اجساد سربازان  عراقی ، از لباس و قیافه ها پیدا بود.

فاتحه خود را خواندیم.

از اولین برخوردشان معلوم بود که چه دل خونی از دست ما دارند.

به محض دستگیری دستهایمان را از پشت بستند و افسری که در حال هدایت نیروها بود جلو آمد.

لباسش شیک و اتو کشیده همراه با بوی تند ادکلن.

بعد از حدود بیست متر ما را به بالای خاکریز سمت راست هدایت کرد.

همان مسیری که نیروهایش در حال حرکت بودند.

رسیدیم بالای خاکریز ، پشت خاکریز آب و باتلاق بود.

با انباشته کردن اجساد کشته هایشان از داخل باتلاق مسیری را باز کرده بودند و از روی آنها عبور می کردند.

لازم است اشاره شود که تقریبا هیچ پیکری از شهدای ما در منطقه ای که رزمندگان حضور داشتند بجای نمی ماند و همچنان که در قسمتهای قبلی اشاره کردم  در شرایط عادی و حتی در حین پاتک دشمن شاهد تخلیه شهدا و مجروحین بودیم .

مگر اینکه پیکر شهیدی زیر خاک یا سنگر مدفون شده باشد.

ولی دشمن بعثی نه تنها احترامی برای کشته هایشان قائل نبودند بلکه به عینه ما شاهد برخوردهای غیر انسانی با مجروحین خودشان هم بودیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۲۱

شلمچه در خون

 

اوایل جنگ بچه‌های فعال در حوزه هنری نمایشنامه‌ای تحت عنوان  "شلمچه در خون"  در غرفه های حسینیه قدیم  روستا به اجرا در آوردند که بنده به عنوان دختربچه‌ای که در مناطق جنگی شلمچه در حال برداشت آب از نهری است  نقش بازی می کردم.

یادم هست پیراهن گُل گُلی خواهرم را پوشیدم با یک روسری .

ظرف خالی آبی در دست به نهری می‌رسیدم .

در حال برداشت آب بودم که محاصره می شدم.

سرباز بعثی با قهقهه ای بلند به دختر بچه نزدیک می شود.

دخترک ، تنها و بی پناه ، جیغ می کشد که ناگهان چند رزمنده ایرانی سر می‌رسند و نجات پیدا می کند.

 

 تاریخ داشت تکرار می شد.

باز شلمچه و باز قصه اسارت.

اما این بار واقعی.

 

نزدیکی های سحر صداهایی با لهجه عربی به گوش می رسید.

یاد فیلمهای جنگی می افتادی

تاریکی مطلق بود و هیچ  شناختی نسبت به موقعیت خود نداشتیم

درگیری پایان یافته بود و ما در دل عراقی ها بودیم.

بعد از اقامه نماز صبح  و روشن شدن تدریجی هوا صدای همهمه بعثی ها بیشتر می شد.

خورشید از روبروی در سنگر در حال بالا آمدن بود.

عراقی ها دسته دسته از کنار سنگر عبور می کردند و سایه آنها داخل سنگر می‌افتاد.

همگی در انتهای سنگر پناه گرفتیم تا روبروی درگاه نباشیم.

عراقی ها باور نمی کردند کسی داخل این سنگر باشد.

سنگری کوچک ، آنهم پنج نفر

در سکوت با هم مشورت کردیم .

گفتیم همینجا بمانیم تا فردا شب به امید عملیات بچه‌ها  و اگر امکان داشت از سنگر بیرون رفته سر و گوشی به آب دهیم و از روشنایی روز نسبت به موقعیت منطقه آگاهی یافته تا در شب بتوانیم فرار کنیم.

از طرفی می دانستیم که از نظر نظامی طبیعی است که همه سنگرها را  با انداختن نارنجک به داخل و گرفتن رگبار پاکسازی کنند.

امکان عملیات نیروهای خودی نیز به این زودی ها متصور نبود.

ریسک بزرگی بود.

احتمال اسارت می رفت .

شواهد و قرائن  نشان می داد که امکان بازگشت وجود ندارد.

پیشنهاد دیگر این بود که بزنیم از سنگر بیرون اگر موقعیت فراهم بود و عراقی‌ها متوجه حضور ما نشدند در جای دیگری پناه بگیریم و آن موقع بر اساس وضعیت جدید تصمیم بگیریم

اگر هم عراقی ها متوجه شدند  و آتش گشودند ما هم درگیر شویم و نهایتا  اینکه کشته خواهیم شد .

احتیاط حکم می‌کرد مدارکی که حاوی اطلاعات نظامی بود معدوم کنیم.

کارتهای شناسایی را لای درز چوبهای سقف مخفی کردیم .

یکی از دوستان دوربین عکاسی مدل بالایی داشت دریچه نصب فیلم را شکست و فیلم آن را هم خارج نمود تا تصاویر منطقه دست دشمن نیفتد.

با افزایش حضور نیروهای عراقی موقعیت ما لو رفت .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۱۲

در انتهای کانال

 

از دوستانی که برمی گشتند خداحافظی کردیم .

آنها از همین مسیری که ما آمده بودیم بازگشتند غافل از اینکه دشمن در ابتدای ورودی کانال انتظارشان را می کشید .

 همه آن عزیزان را به رگبار می بندند و یکی از آنها بنام آقای خانی زاده که بلافاصله روی زمین می خوابد از ناحیه مچ دست مجروح و صبح به اسارت در می آید و بقیه یا به شهادت می رسند یا از فرصت تاریکی شب  استفاده کرده به عقب بازمی گردند .

اواسط شب به انتهای کانل رسیدیم

یکی از مجروحین  روی دیواره خروجی کانال از درد به خود می پیچید و فریاد می زد .

کاری از دست کسی ساخته نبود

نه امدادگری بود نه ما امکانات امدادی داشتیم.

اولین نیاز او مُسکن بود.

بعید می‌دانم تا صبح دوام آورده باشد.

چه غریبانه.

 ما در منطقه دشمن بودیم حجم آتش کاسته شده بود.

 

سمت چپ وارد خاکریزی می شدی که حدودا دو متر از کانال پایین تر بود.

خسته و کوفته 5 الی 6  ساعتی سینه خیز آمده بودیم.

هوا تاریک بود شب سیم جمادی الاول .

 از ماه خبری نبود.

قرار بود بعد از مستقر شدن در خط از سوی فرماندهان نسبت به چگونگی دفاع و موقعیت منطقه توجیه شویم که پاتک مانع از آن شده بود

 اطلاعی از اینکه محاصره شده ایم نداشتیم.

به انتهای خط رسیده بودیم.

  صلاح دیدیم  تا تعیین تکلیف  فعلا در سنگری پناه بگیریم.

در  اولین سنگری که خالی بود مستقر شدیم.

به زور اندازه دو نفر فضای دراز کشیدن داشت.

ما پنج نفر بودیم .بنده و آقایان حسن سیفی- عباس زارع - احمد درب هنزی (پاکروان) و محمد علی زارع( صمدی).

 

به دیوارهای سنگر تیمم کردیم و نشسته به طرفی که حدس می زدیم قبله باشد نماز خواندیم .

دوستان مقداری نان خشک همراه داشتند با هم خوردیم.

از فرط خستگی در حال نشسته خواب رفتیم و هر از چند گاهی در اثر انفجاری  بیدار می شدیم.

یکی از دوستان بعدا می گفت من در خواب و بیداری می شنیدم که صدایی می گفت برادرها فرار کنید .

اینقدر اتفاقات سریع و ناباورانه بود که امکان تصمیم گیری سریع وجود نداشت.

ضمن اینکه در اثر انفجارات تقریبا همه را موج انفجار گرفته بود و حالت طبیعی نداشتیم.

تانک عراقی درست پشت خاکریز سنگری که ما در آن پناه گرفته بودیم  مستقر و هر از چند گاهی گلوله ای شلیک می کرد و سنگرما به هوا رفته ، به زمین می آمد.

صبح که از سنگر بیرون آمدیم تازه متوجه تکانهای شدید سنگر شدیم

 کافی بود از همان مکان ادامه مسیر می‌داد اثری از ما باقی نمی ماند.

اواخر شب آرامش بر خط حکمفرما شد.

 

بجز ما دیگر کسی در خط نبود تعدادی از دوستان همولایتی که بعد از ما به خط زده بودند قبل از محاصره دشمن با دستور عقب نشینی ، موفق به بازگشت شدند.

الباقی نیز  شهید و اسیر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۳۲