وبلاگ برزخ تکریت ( انتهای کانال ... )

خاطرات آزاده اصغر حکیمی مزرعه نو

خاطرات آزاده اصغر حکیمی مزرعه نو
تکریت 11 - اولین اردوگاه مفقودین و مخوف ترین اردوگاه اسرا

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

۲۰ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

اسرای جـدیـد

 

در تاریخ دوازدهم اسفند شصت و پنج یعنی هفت روز پس از افتتاح اردوگاه الباقی اسرای عملیات کربلای ۶ به اردوگاه منتقل و مورد پذیرایی قرار می‌گیرند.

در این مواقع اگر بچه‌ها در حیاط اردوگاه حضور داشتند سوت آمار زده می شد و همه پس از شمارش به داخل آسایشگاهها منتقل می‌شدند و در حالت آمار باید می نشستند یا اینکه پس از آزاد باش حق ایستادن یا سرک کشیدن از پنجره و تماشا را نداشتند .

بعضا هم دستور می دادند همه بروند زیر پتو

با این حال چون نگهبانها همه مشغول ضرب و شتم اسرای جدید و مراسم استقبال بودند و حواسشان جای دیگر بود بچه ها از  موقعیت استفاده و دورادور  شاهد ماجرا می شدند.

 

کسی دوست نداشت شکنجه دیگران را ببیند و حقیقتا طبیعی است که ناراحت کننده بود.

ولی بچه‌ها کنجکاو بودند و می‌خواستند ببینند آیا دوستی آشنایی در میان اسرای جدید پیدا می کنند یا خیر.

در قسمتهای قبلی اشاره کردم که عملیات کربلای ۶ تقریبا همزمان با عملیات کربلای پنج توسط برادران ارتش در منطقه سومار و نفت شهر با هدف کاستن فشار دشمن بر منطقه عملیاتی کربلای پنج انجام شد.

 

در تاریخ هفدهم اسفند شصت و پنج نیز یکسری از اسرای باقی مانده کربلای پنج به اردوگاه منتقل می شوند.

در روز سیزدهم فروردین سال شصت و شش مصادف با روز طبیعت نیز یک اتوبوس از مجروحینی که طی عملیاتهای کربلای ۴ـ ۵ـ ۶  به اسارت در آمده و طی این مدت در بیمارستان بستری بوده اند را به اردوگاه منتقل و بین آسایشگاهها تقسیم می شوند.

 

مجروحینی که جراحات شدیدی داشتند و تعدادی نیز قطع عضو بودند.

اسرای جدید که‌ می آمدند بالاخره دوست وآشنایی در میان آنها پیدا می‌شد و بچه‌ها آخرین اخبار ایران و جنگ را از آنها کسب می‌کردند.

لازم بذکر است در این مقطع از دفاع مقدس بعثی ها جهت توازن در تعداد اسرا تلاش داشتند تا آمار اسرایشان را افرایش دهند.

 یعنی اگر اوایل جنگ بود مجروحین اینچنینی را تیر خلاص می زدند.

این عزیران در بیمارستان در حدی که از مرگ نجات پیدا کنند با کمترین رسیدگی درمان می‌شدند و بیشتر آنها تاپایان اسارت با جراحاتشان دست به گریبان بودند و در انجام امور شخصی خود عاجز و بعضاً با پتو حمل و نقل می‌شدند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۹ ، ۱۹:۲۰

بعثی‌ها بیکار نبودند ۶

 

...ایشان در اثر مشکلات گریبانگیرش و اختلاف با خانواده متاسفانه خانه را به آتش می‌کشد و همسرش در این جریان دچار آتش سوزی و فوت می‌نماید .

از طرفی مادر خانمش نیز به هنگام مراجعه به خانه و مواجه به آتش سوزی در پله‌های زیر زمین در اثر دود ناشی از آتش سوزی و تنگی نفس طعمه آتش و متاسفانه ایشان نیز مرحوم می شوند.

البته این بر اساس اطلاعات شخصی ماست و ممکن است واقعیات پرونده چیز دیگری باشد .
در نهایت آزاده قصه ما به قصاص محکوم و حکم اجرا می‌گردد.

اینکه حکم خدا باید اجرا شود همه ما تسلیم امر خداوند هستیم و شاید زنده بودنشان هم تفاوتی با مرگ نمی‌کرد.

انتقاد ما از این است که چرا اولا نظام و مسوولین پیشگیری لازم را نکردند .

دوما اینکه آیا نمی شد ایشان در زندان بمانند تا فرزندان خردسالش به سن تکلیف برسند و آنها هم تصمیم گیرنده باشند.
البته تا آنجا که اطلاع دارم مسوولین بنیاد زحمت خودشان را کشیدند که البته در چنین مواقعی اراده بالاتری می‌طلبد .

چرا آنها باید هم از ناحیه مادر و هم پدر یتیم باشند.

در پایان لازم است به خاطره ای از زبان یکی از همرزمان ایشان در لحظه اسارتشان اشاره کنم.
زمانی که ایشان به اتفاق تنی چند از همرزمانش به اسارت در می آیند  یکی از نیروهای بعثی در حالی که مجروحین را با تیر خلاص می زده با چکمه روی شکم یکی از مجروحین می رود .
 در همین حین نامبرده که در ورزشهای رزمی هم علی الظاهر دستی داشته روی هوا چرخی می‌زند و محکم به زیر چانه مزدور بعثی می‌کوبد  و البته در همانجا کتک زیادی هم می‌خورد ولی جریان به اردوگاه درز پیدا نمی کند .
به هر تقدیر این واقعه برای جامعه ایثارگری خیلی گران تمام شد.

آزاده ‌ای که در اسارت در فعالیتهای مخفی فرهنگی خصوصا حفظ قرآن کریم فعال بود.
یکی از مباحثی که بنده اولین بار در اسارت از زبان ایشان آموختم مبحث توحید نظری و عملی بود که ایشان علی‌الظاهر در دبیرستان آموخته بودند . خدایش رحمت کند و عاقبت همه ما را ختم به خیر .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۹ ، ۱۹:۱۷

 بعثی‌ها  بیکار نبودند ۵

...در حین صحبت سیف الله که فهمید چیزی در دهان دارم گفت چه در دهان داری ؟
 گفتم هسته خرما .
 گفت از کجا آوردی ؟ 
گفتم روی زمین پیدا کردم .
گفت بگذار بریم ایران این جریان را برای همه تعریف خواهم کرد.

چقدر شیرین بود خاطرات اینچنینی.

 یکی به مزاح می گفت من هر روز وظیفه داشتم نان خانه را از نانوایی محل تهیه کنم مادرم  نانهای تازه را نگهداری و می‌گفت اول باید نان بیات روز قبل را بخوریم و با این شیوه ما هر روز نان بیات می‌خوردیم .

یکی از مشکلاتی که بعد از گذشت بیش از سه دهه همچنان گریبانگیر اکثر آزادگان است تاثیر برخوردهای محیطی بر ذهن بچه ها و نهادینه شدن واکنشها نسبت به وقایع تکراری یا همان شرطی شدن در اصطلاح روانشناسی حتی پس از آزادی است .
 باز شدن یکباره در تمام فلزی آسایشگاه نمونه بارز آن است.
درِ آسایشگاهها سر تا سر فلز و فاقد  شیشه یا دریچه بود که به هنگام باز کردن کشویی‌های چند گانه آن سر و صدای زیادی در سکوت آسایشگاه ایجاد می کرد .
چون هیچگونه منفذی نداشت فقط از سر و صدای بعثی‌ها می‌شد فهمید که کسی پشت در حضور دارد.

باز کردن پر و سر و صدا و یکباره در فرصت چند ثانیه ای به بچه‌ها می‌داد تا خود را برای اجرای فرمان برپا و.. آماده نمایند.

چون اغلب باز شدن وقت و بی وقتِ در همراه بود با ضرب و شتم و وقوع حوادثی ناگوار و دهشت آور ، الان هم پس از گذشت سالها کوچکترین صدایی خصوصا صدای باز و بسته شدن درهای فلزی در سکوت ناخودآگاه بدون اراده لحظه‌ای به مغز آدم شوک وارد می‌شود و اعصاب فرد را بهم می‌ریزد

حال که به اینجا رسیدیم اجازه بدید به خاطره ای آزار دهنده پس از آزادی اشاره کنم تا به عمق مشکلات روحی و روانی آزادگان آشنا شوید.

رها شدن آزادگان در جامعه و عدم رسیدگی به مشکلات آنها خصوصا  مشکلات روحی روانی خسارات غیر قابل جبرانی بر پیکر جامعه آزادگان وارد کرد که البته رهایی یکباره جمعیت نسبتا بزرگی که هیچ شناختی نسبت به جامعه جدید نداشتند  بالطبع  یکسری مشکلات هم برای خانواده ها و هم برای خود آزادگان  بوجود آورد که به یک مورد آن به عنوات مشت نمونه خروار به طور سربسته اشاره می شود.

یکی از آزادگان عزیز که حالا نسبت به سایر دوستان از مشکلات اعصاب و روان بیشتری رنج می برد پس از ازدواج در زیر زمینی مسکونی به اتفاق همسر و دو فرزندش زندگی می کردند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۹ ، ۰۹:۰۰

بعثی‌ها بیکار نبودند ۴

 

یکی از مصادیق بارزی که هر دو زندان را تجربه کرده اند شهید حاج حسن حسین زاده موحد است که قریب به ده سال در زندانهای ستمشاهی می‌گذراند و پس از آغاز جنگ تحمیلی در عملیات کربلای پنج مجروح و به اسارت در می‌آیند.
ایشان پس از تحمل حدود چهار سال اسارت در اردوگاه ۱۱ تکریت با ۳۰ کیلو پوست و استخوان به وطن باز می گردد و نهایتا پس از تحمل درد و رنج ناشی از اسارت در سحرگاه آخرین روز سال ۹۴ به خیل شهدا می پیوندند.

باعث سعادت است اگر قلم این حقیر بتواند و لایق باشد صفحاتی از زوایای پنهان زندگی سراسر مبارزه این اسوه مبارزه و تقوی را به تصویر کشد.
امثال ایشان به معنی واقعی کلمه شهید گمنام هستند.

البته در جمع آزادگان ، بزرگان و اسوه‌های دیگری نظیر مرحوم ابوترابی‌فرد نیز هستند که هم سابقه مبارزاتی و زندانی دوران ستمشاهی را دارند و هم اسارت که البته چندان ناشناخته نیستند و لذا معرفی جنبه های مختلف زندگی ایشان و امثالهم وظیفه تمامی آزادگان است.

سوال دیگری که ذهن تعدادی از خوانندگان عزیز را به خود مشغول کرده است این که چگونه بعد از گذشت بیش از سی سال ، وقایع آنروزها و اسامی افراد و مکانها در ذهن آزادگان مانده است که باید متذکر شوم ما با این حوادث و مکانها و دوستان زندگی کرده‌ایم .
اغلب دوستان هنوز هم حد اقل هفته ای یکبار خواب اسارت را می‌بینند و با کابوس آن بیدار می شوند.
درست بر عکس اسارت که هر شب خواب ایران و آزادی را می‌دیدیم و وقتی بیدار می‌شدیم  قبل از گشودن چشمانمان لحظه ای مکث می‌کردیم که ببینیم  آیا دوباره چشممان به سقف بتونی آسایشگاه می‌خورد و باز هم رؤیا  ...

اینقدر از خاطرات و گذشته یکدیگر تعریف کرده ایم که وقتی یکی مجددا خاطره‌ای را تعریف می‌کرد می‌گفتیم کافی است بقیه‌اش را می‌دانیم..

چقدر لذت بخش بود لحظه‌های تعریف دوستان از دست پخت مادرشان وقتی که از گرسنگی شکممان قار و قور می‌کرد.
وصف العیش ، نصف العیش.
روزی در محوطه با دوستی بنام سیف‌الله بچه خمین قدم می زدیم من از گرسنگی هسته خرمایی که سالها از عمرش گذشته بود از روی زمین پیدا و آن را در دهان گذاشته بودم.
در حین صحبت...

ادامه دارد . . .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۹ ، ۱۴:۵۸

بعثی‌ها بیکار نبودند ۳

...مثال در زندانهای ساواک زندانبان هموطن شماست ، همزبان شماست ، در و دیوار با شما حرف می‌زند ، هر شئ یا کالایی مصرفی که می بینید و لمس می‌کنید از بیرون که به داخل آورده شده بوی وطن می‌دهد.
 اصلا احساس دوری از وطن و غربت نمی کنید ، غذایی که تناول می کنید از همین بازار تهیه شده و بوی دست هموطنت می دهد .
 پشت دیوار زندان یعنی آزادی ، بازجو و شکنجه گر همزبان توست می فهمی چه می گوید ، چه پچ پچ می کند و چه می‌خواهد.
 اگر زرنگ باشی وموقعیت هم فراهم باشد می‌توان پیام رد و بدل کرد ، می‌شود در شرایطی خانواده ات را ملاقات کرد .
در زندان شما متهم هستید ، پرونده دارید ، می‌توانید وکیل بگیرید و از خودتان دفاع کنید، می‌توانید اعتراض کنید .
مدت زمان محکومیت معلوم ،
 روز آزادیت مشخص .
 می‌توانید برای روز بعد از آزادی برنامه داشته باشید ، هوادار بیرونی دارید ، امکان عفو و تخفیف مجازات هست .
 امکان رایزنی خانواده‌ات از طریق آشنا و به اصطلاح پارتی وجود دارد .  
خیلی که سخت بگذرد و تحمل نداشته باشی می توانی اظهار پشیمانی و ندامت کرده و  درخواست عفو داشته باشید.
قطعا خیلی هم استقبال می کنند.

هرچند که در زندانی مثل ساواک شکنجه و شکنجه گر هست و شرایط استثنائی هم وجود دارد.
 ولی در اسارت تا فرسنگها دورتر از دیوار زندان آن دور ترها هم بوی از وطن به مشام نمی رسد.
خیلی که شانس داشته باشی نماینده صلیب سرخ جهانی زیارت کرده باشی و  هر از چندگاهی نامه ای آنهم اگر از هفت خان رستم حزب بعث و منافقین جان سالم بدر برده باشد.

در اسارت اگر جان سالم بدر ببری باید منتظر پایان جنگ باشی تازه پس از پایان جنگ هم اگر حالت نه جنگ و نه صلح طولانی نشود و مفقود هم نباشی.
 فقط انتظار ، انتظار و انتظار برای آینده‌ای نامعلوم.
در و دیوار با آدم قهر است بیرون از اردوگاه هم نا امن تر از داخل ، اگر گیر مردم هم بیفتی باز مهمان اردوگاه هستی .

روانشناسان استرسهای وارده بر انسان را از نظر شدت و ضعف در شش وجه طبقه بندی که برای اسرا  آخرین درجه فشار روانی در نظر گرفته‌اند.

با همه این اوصاف چون آزادگان دارای آرمان و هدفی مقدس بودند این شرایط نتوانست آنها را در هم بشکند و همچنان که در یکی از قسمتهای قبلی اشاره کردم کارشناسان صلیب سرخ جهانی هم ضمن تعجب از ایستادگی آزادگان در آن شرایط به آن اعتراف کرده اند.

...ادامه دارد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۹ ، ۰۷:۴۱

بعثی‌ها بیکار نبودند ۲

 یکی از اسرای معروف لبنانی اسیر اسرائیل که حالا نیازی به ذکر نامش نیست پس از حدود سی سال اسارت آزاد و در سفری در بهمن ماه سال ۸۷ به ایران سفر می کند.

در این سفر چند نفر از آزادگانِ شاخص که هر کدام اسوه مجاهدت و صبر می‌باشند به لطف مسوولین انتخاب و اجازه و افتخار ملاقات می یابند.

این عزیز که به جرم هلاکت تنی چند از عوامل رژیم صهیونستی به اسارت رژیم ددمنش اسرائیل در می آید و به زندان ابد محکوم می‌شود ، پس از گذراندن حدود سی سال اسارت با اسرای لبنانی تبادل و آزاد می شود.

نکته حائز اهمیت اینکه ایشان در زندان آنهم زندان رژیم کودک کش صهیونیستی از طریق آموزش از راه دور موفق به اخذ مدرک کارشناسی از دانشگاه آزاد اسرائیل شده و پس از آزادی از اسارت یک نخ موی سفید نیز در چهره اش مشاهده نمی‌شود.

نمی خواهم خدای ناکرده رژیم غاصب و خونریز اسرائیل را تطهیر کنم که به فرموده امام راحل ـ ره  اسرائیل اگر دست به دریا بزند دریا نجس می شود.

این عزیز در سال ۹۴ در منطقه سوریه به خیل شهدا می پیوندد.

حال مقایسه کنید با وضعیت ظاهری اسرای ما به هنگام آزادی که پوست و استخوانی بیش نبودند و بلافاصله همه آنها بلا استثناء تحت درمان قرار می‌گیرند.
نمونه بارز آن آزاده شهید سرلشکر خلبان حسین لشکری است که پس از ۱۸ سال اسارت نهایتا در اثر شکنجه های وارده و آثار ناشی از اسارت در سال ۸۸  ده سال پس از آزادی به خیل شهدا می پیوندد.

لازم به اشاره است که تازه ایشان خلبان بوده و زنده‌اش برایشان بیشتر ارزش داشته است .

 با توجه به اینکه ایشان از جمله اولین خلبانانی می باشند که در روزهای اول تجاوز صدام به ایران به اسارت در می‌آید مدتی هم در شرایط به اصطلاح مطلوبی نگهداری می شوند تا وی را مجبور به اجرای سناریویی مبنی بر متجاوز دانستن ایران در جنگ نمایند که با مقاومت و ایستادگی ایشان مواجه می‌شوند.
تازه ده سال از اسارتش نیز بعد از پایان جنگ و در زمان صلح گذراندند.
با همه این اوصاف و تخفیفها باز شاهد بودیم که چگونه آثار ناشی از درد و رنج اسارت ایشان را ملکوتی کرد.

گذران اسارت با زندگی در زندان هم قابل قیاس نیست حتی زندانی در زندان ساواک .

ادامه دارد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۹ ، ۰۷:۴۴

بعثی‌ها بیکار نبودند  ۱

بنده هنوز از شکنجه هایی که منجر به شهادت تنی چند از عزیزان شد اشاره نکرده ام که شبهاتی در اذهان بعضی از خوانندگان عزیز ایجاد شده که ضروری است برطرف گردد.
 از جمله سوالات اینکه آیا واقعا عراقی ها( بعثی‌ها) بیکار بودند که هر روز اسرا را مورد ضرب و شتم قرار دهند.

به علت غیر قابل باور بودن برخوردهای دشمن بعثی بنده به همه عزیزان حق می‌دهم زیرا حقیقتا بعضی از اتفاقات غیر قابل باور است.

هرچند که در ضمن خاطرات گذشته بشکلی به علل رفتار غیر انسانی بعثی ها اشاره کردم باز لازم دیدیم با ذکر شواهدی دقیق‌تر به آن بپردازم .

لازم بذکر است در یادداشتها هرجا اشاره به عراقی ها شد  منظور نیروهای  وابسته به حزب بعث و ارتش صدام است که قاطبه ملت عراق نیز از سبوعیت آنها در امان نبودند.

اشاره کردم که در مقطعی از دفاع مقدس یعنی از اواخر سال ۶۴ تا پایان جنگ به علت شکست صدام و پیروزی رزمندگان اسلام در عملیاتهای مختلف از جمله تصرف فاو و پیروزی در عملیات کربلای پنج ، تنها دست آویز صدام اسرا بودند.

در میدان نبرد که موفقیتی نداشتند،  در جنگ شهرها و موشکباران هم  تا حدودی باید جوابگوی مجامع بین الملی باشند ضمن اینکه ایران هم ساکت نمی نشست و می‌توانست مقابله به مثل کند.

طبیعی بود که حقد و کینه اشان را روی اسرا پیاده کنند ، اسرای بی دفاعی که برخورد با آنها هیچ هزینه ای برایشان نداشت .
خصوصا آن دسته از اسرایی که از عملیات کربلای چهار به بعد بصورت مخفیانه نگهداری می شدند.

شما اگر تاریخ جنایتهای صدام در طول یکی دو  دهه اخیر که منجر به سقوطش شد مطالعه کنید خواهید دید که چه جنایتها و شکنجه هایی روی شهروندان خودش اعمال نموده که در تاریخ سابقه ندارد
با این اوصاف ما که هموطنش نبودیم و به قول آنها مجوس و کشتنمان واجب و مستوجب ثواب.
شخصا وقتی تاریخ جنایات صدام را مطالعه می کنم  انصافا می بینم که هنوز با ما به قول خودشان مثل مهمان رفتار کرده اند .
برای درک بهتر رفتار رژیم صدام با اسرا اجازه بدهید مقایسه ای بکنم بین یکی از اسرای لبنانی اسیر رژیم صهیونیستی با اسرای ایرانی اسیر رژیم بعث.

......ادامه دارد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۹ ، ۰۷:۳۹

قرعه فال ۳

زمان حضور ما در حمام ، همزمان بود با توزیع غذا و تناول آن ، ولی مگر در اینجور مواقع  غذا در گلوی کسی پایین می‌رفت ضمن اینکه آسایشگاه ما از بند یک نزدیکترین محل به حمام بود و همیشه با توجه به اینکه اکثر شکنجه ها در همین محل انجام می‌شد بارها شاهد شنیدن صدای آه و ناله بچه‌ها بودیم .

بعد از ورود به آسایشگاه مورد تفقد و دلجویی بچه ها قرار گرفتیم و به هر حال آن روز هم گذشت .

در روز های بعد هر وقت چند نفری را می خواستند در محوطه مورد ضرب و شتم قرار دهند کلاه همسنگر گیلانیمان را نشان کرده بودند و یادم هست روبروی آسایشگاه سه چند نفری را برهنه و در حالی که مجبور کرده بودند سینه خیز بروند ، با چوب و کابل بر بدنشان می زدند از جمله این عزیز با اینکه روی کتفش جراحت داشت و  بعثی ها با کابل مرهم بر زخمش می‌گذاشتند و تا چند ماه زخمش همچنان عفونت داشت .

مسوول آسایشگاه ما که بعدها تعویض شده بود در محوطه که قدم می زدیم با این حقیر آشتی و از کار خود اظهار پشیمانی و عذرخواهی نمود حالا از سایر دوستان عذرخواهی کرد یا نه نمی دانم.
بنده خدا شاید هم فکر نمی کرد با این کارش چه برخوردی با ما می‌شود.

 با توجه به اینکه اردوگاه ۱۱ اولین اردوگاه و محل نگهداری اسرای مفقودالاثر بود تحمل فشارهای شدید اسارت برای همه یکسان نبود .
یادم هست وقتی با هم قدم می‌زدیم وی ضمن سعایتِ یکی از مسوولین اظهار می داشت تا ایشان در راس جنگ هست این جنگ تمامی ندارد و ما باید حالا حالاها در اسارت بمانیم .
با این حال دوستیمان تا آخر که ایشان به اردوگاه ۱۹ (اردوگاه افسران) منتقل شد پا برجا بود.

در ماههای اول هر روز شاهد ماجرایی شبیه به این و بعضادشدید تر بودیم.

حالا جرم ما زیاد سنگین نبود فوقش مخالفت با مسوول آسایشگاه ، ولی بودند عزیزانی که هدف از شکنجه آنان اخذ اعتراف بود که به مراتب بیشتر و شدید تر مورد شکنجه واقع می شدند.

 اکثر بچه‌هایی که بدین شکل از ناحیه کمر مورد ضرب و شتم قرار می‌گرفتند در اثر ضربات وارده به پشت و التهاب آن ، استخوانهای کمرشان قوس بر می‌داشت و هنوز آن آثار در قامتشان پدیدار است .
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۹ ، ۰۷:۳۸

قرعه فال ۲

 شاید اگر روزهای اول ، ما دو همشهری در کنار هم نبودیم قرعه فال به نام ما نمی افتاد.
به هر تقدیر ما را از آسایشگاه بیرون بردند و در را بستند.
مثل شخصی که به پای چوبه دار می‌برند رنگ از رخسارمان فرو نشست.
کتک نخورده نبودیم .
اما بصورت ویژه و  انفرادی تجربه نکرده بودیم .
 صحنه های شکنجه دوستان زیادی را دیده بودیم .
رعب و ترسش بیشتر رُخ می نمود.

چهار نفرمان را به ساختمان حمام تازه تاسیس منتقل کردند.
در ابتدا آقای سیفی و دوست آقای حسن زاده را مورد ضرب و شتم قرار دادند و چون ضاربین بعثی دو نفر بیشتر نبودند در ابتدا این حقیر و حسن زاده را داخل یکی از دوشها زندانی کردند.
لحظاتی که کابل بر پشت این دو عزیز فرود می آمد و ناله و فریاد می کردند ما دو نفر داخل دوش حمام که صدایشان را می شنیدیم  آرزوی مرگ می کردیم .
بنده سن و سالی نداشتم و آقای حسن زاده که جوانی ۲۷ ساله بودند و مجروح دلداری می دادند .
 بعدها که به اتفاق آقای حسن زاده خاطرات را مرور می‌کردیم  آن لحظات را وصف می کردند و می‌گفت من هرگز فراموش نمی‌کنم لحظاتی که داخل حمام دستهایت را به آسمان بلند کرده بودی و عاجزانه التماس خدا می کردی ..

دوست آقای حسن زاده که قد بلندی هم داشت و از ناحیه کمر مجروح بود به هنگام ضرب و شتم  داد و فریاد زیادی می کرد که بر اساس اظهار آقای حسن زاده  بعثی‌ها صابون در دهانش گذاشتند تا صدایش در نیاید.

بعد ها که دمپایی ابری (انگشتی)بین بچه ها توزیع کردند یادم  هست جهت خفه کردن صدای بچه ها دمپایی در دهانشان می‌ڱذاشتند و بعضا بچه‌ها از درد اینقدر دندانهایشان را می فشردند که دمپایی را قطع می کردند.
به هر تقدیر در حمام باز شد و ما دو نفر جابجا شدیم و نوبت به ما رسید.
بنده زیر دست علی آمریکایی افتادم و گوشه راه روی حمام.
در ابتدا چند سیلی و در ادامه با کابل...

در نهایت به بیرون حمام منتقل و بنده که حالت تهوع گرفته بودم علی آمریکایی به آقای سیفی اشاره کرد که از ساختمان دستشویی ها که چسبیده به ساختمان حمام بود جهت شستن سر و  صورتم  آفتابه آبی بیاورد.
بنده خدا آقای سیفی که متوجه نمی شد یک سیلی دیگر هم بخاطر ما خورد.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۹ ، ۰۹:۳۶

 قرعه فال ۱

  هنوز چند روزی از افتتاح اردوگاه نگذشته بود که هر روز شاهد شنیدن صدای آه و ناله بچه‌ها زیر شکنجه بودیم .

در بند یک و دو علی آمریکایی و عدنان و نگهبان قوی هیکل دیگری که مدت زمان کمی در اردوگاه حضور داشت هر دم دنبال سوژه‌ای می‌گشتند تا به صورت ویژه وی را زیر ضربات چوب و کابل قرار دهند.

در واقع آنها نیاز به بهانه نداشتند می‌خواستند با این کار دو نشان بزنند هم سفره شکنجه اشان پهن باشد  و هم زهر چشمی گرفته باشند.

هرروز بعد از ورود به آسایشگاه و پایان آمارگیری بعثی‌ها اگر خود سوژه ای نمی‌یافتند از مسوول آسایشگاه می‌خواستند چند نفر را به عنوان خلافکار یا مُخل نظم و یا هر عنوان دیگری معرفی و به دست آنها بسپارد تا دمار از روزگارش در آورند.

مسوولین آسایشگاهها هم خیلی که جوانمردی نشان می دادند سوژه یابی را به خود بعثی‌ها واگذار می کردند.

البته آنها مجبور نبودند و می‌توانستند سیاست بخرج دهند و با آنها همکاری نکنند ، نهایت اینکه  از مسوولیت آسایشگاه عزل می شدند و یا خود مورد خشم و غضب قرار می گرفتند.

حتی اگر شکنجه هم می شدند وجدان راحت تری داشتند.
 در هر صورت تصمیم گیری در چنین لحظاتی که فرصت تفکر و اندیشه وجود ندارد سخت است .

به هر حال هروز باید یکی دو نفر قربانی گردند تا شکنجه گران بعثی ارضا شوند.

 درست مثل ضحاک مار دوش پادشاه افسانه ای که هر روز دو نفر قربانی را به مسلخ می کشید.

اواسط اسفند ماه سال ۶۵ پس از اخذ آمار و فرمان آزادباش در آسایشگاهِ سه ، علی آمریکایی از مسوول آسایشگاه خواست که چند نفر را معرفی کند و او نیز بی درنگ این حقیر و آقایان حسن سیفی و موسی الرضا حسن زاده و دوستش بچه گیلان بنام اسماعیل را معرفی کرد.
اولین حضور و تقسیم‌بندی داخل آسایشگاه بشکلی بود که هر کس به اتفاق دوست و همشهری خود در مکانی کنار دیوار جای گرفته بود.

بنده نیز که از ابتدا با آقای سیفی از یک محل اعزام شده بودیم سعی می کردیم از هم فاصله نگیریم  و همیشه در کنار هم باشیم.
آقای حسن زاده و دوستش و سایر بچه‌ها نیز همینطور.

در این چند روزی که از افتتاح اردوگاه گذشته بود مسوول آسایشگاه ما که فردی نظامی بود طبق خواسته بعثی ها خواستار سکوت مطلق در آسایشگاه بود و چند مورد تذکر  نیز به ما داده بود
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۹ ، ۰۹:۳۵