فیلم را در لینک زیر در تلگرام مشاهده کنید . . .
لینک را کپی کرده و در قسمت پیام های ذخیره شده در تلگرام آن را باز کنید و وارد کانال شوید و به پست مربوطه دسترسی پیدا خواهید کرد .
فیلم را در لینک زیر در تلگرام مشاهده کنید . . .
لینک را کپی کرده و در قسمت پیام های ذخیره شده در تلگرام آن را باز کنید و وارد کانال شوید و به پست مربوطه دسترسی پیدا خواهید کرد .
فیلمبرداری و تبلیغات
روز دوم حضورمان در بصره همه را که تا آن لحظه حدود بیست نفری می شدیم به بیرون از جایگاه و نزدیک خاکریزی هدایت کردند و خبرنگاران داخلی از زوایای مختلف فیلم و عکس تهیه کردند.
تلوزیون عراق همان موقع قسمت هایی از فیلم را با تبلیغات گسترده پخش میکند .
بچه های ستاد مفقودین و شهدا ، تصاویر را از روی تلوزیون عراق ضبط و پس از مدتی با دعوت از خانواده های مفقودین به روئیت آنها می رسانند.
اغلب دوستانی که تصاویرشان واضح بوده شناسایی می شوند.
اما اسارت ما برای خانواده ها با شک و شبهه همراه بوده و بعد از آن تاریخ نیز دیگر اطلاعی از سرنوشت ما تا دو سال بعد از پایان جنگ در اختیار نداشتند و ما همچنان مفقودالاثر بودیم .
صدام پس از عملیات کربلای چهار جهت ایجاد فشار روی خانواده های مفقودین و جمهوری اسلامی از تحویل اسرا به صلیب سرخ جهانی خودداری می کند.
شب آخر نیز یعنی مورخ65/11/13 که حدود37 نفر شده بودیم بوسیله یک دستگاه اتوبوس به طرف بغداد گسیل داده شدیم .
و در میانه راه در منطقه ای که احتمالا نظامی بود پباده و با عده دیگری از اسرا مواجه شدیم .
غواصان و رزمندگان مظلوم عملیات کربلای چهار که کمتر از چهل روز قبل از ما اسیر شده بودند.
آنها را از بغداد آورده بودند تا مجددا به عنوان اسیره تازه جا بزنند و چنین وانمود کنند که این همه اسیر جدید نتیجه پاتک اخیر عراق است و به اصطلاح شکست ایران را تبلیغ کنند.
حدودا 150 نفری بودند ، تعدادی از غواصان کربلای پنج هم که حدود ۲۰ روز قبل از ما گرفتار شده بودند در بین آنها بودند.
لازم بذکر است شب عملیات پیروزمندانه کربلای پنج بچه ها از چند محور به خط دشمن می زنند که طبیعتا یکی دو محور موفق عمل نمی کنند و لذا این عزیزان در فردای عملیات گرفتار می شوند.
تعداد زیادی از خبرنگاران خارجی که در میان آنها چند خانم هم حضور داشت را دعوت کرده و از زوایای مختلف فیلم و عکس تهیه کردند و عمدا هم تاریکی شب را انتخاب کرده بودند تا تصاویر ، چندان قابل شناسایی نباشد و نقشه اشان لو نرود .
بعد از فیلمبرداری دوباره ما را به همان اتاق نمور بصره باز گرداند
و دوستان دیگر را نیز که از سلول الرشید آورده بودند به آنجا بازگرداندند
حبیب ابن مظاهر
پیر مردی بود بنام حبیب الله بهرامی از لشکر 21 امام رضا - علیه السلام.
از عراقی ها درخواست کرد دستش را باز کنند تا نماز بخواند یکی از نگهبانها با اکراه راضی شد ، از شیر توآلت وضو گرفت و ایستاد به نماز هنوز رکعتی نخوانده بود که سرباز عراقی حوصله اش سر رفت و وسط نماز دستانش را از پشت بست و انداختش روی زمین .
دیدم سرباز دیگری چندبار با کابل به سرش می زد و می گفت الحبیب. الحبیب
خدارحمتش کند بعد از آزادی به رحمت خدا رفتند.
تصاویر این عزیز که ما را یاد حبیب ابن مظاهر می انداخت و مربوط به روز دوم حضورمان در بصره می شود موجود است که انشاءالله در فرصت مناسب ارائه خواهد شد.
چند پیرمرد دیگر هم در جمع ما بودند.
صفر قاسمی عزیز دیگری بود که بازوی دست چپش در اثر تیر یا ترکش آسیب جدی دیده بود و فقط به گوشتی بند بود و در خط خودمان بچه ها با دو تکه چوب بصورت موقت آتل بندی کرده بودند .
کنار در به دیوار تکیه داده بود ، درد امانش را بریده بود و دائم با دست راستش می زد به در و می گفت نامردها ، چقدر به اسیراتون محبت کردیم . چقدر به اسیراتون خوبی کردیم . بیایید دستم قطع کنید .
نمی خوام مداوا کنید . خدا !!! مردم ، و ناله می کرد
تاصبح کارش همین بود .
عراقی ها در را باز می کردند و با لگد درمانش می کردند .
هنوز نمایه ای از قیافه آن سرباز که لاغراندام و سبیلهایش تا روی چانه کشیده شده بود به یاد دارم که چه جوری با کفش به سر و صورت این عزیز می زدند.
البته بقیه هم بی نصیب نمی ماندند
یادم هست که یکی از آنها کفش بازاری پوشیده بود و پوتین نداشت و هر وقت در باز می شد مثل کاراته بازاها به بچهها حمله می کرد.
مسابقه ورزشهای رزمی.
مسابقه با حریفی که دستش بسته و مجروح است.
لابد چقدر هم به خود افتخار می کرد که زده حریف و ناکار کرده .
دست آقای قاسمی بدون کوچکترین درمانی و با عنایت حق به مرور بهبود پیدا کرد ولی چون قسمتی از اعصاب آن قطع شده بود کارایی چندانی نداشت .
روز دوم حدودا بیست نفری می شدیم .
عراقی ها اقدام به جمع آوری لباسهای اضافه و پوتین هایمان کردند و داخل بشکه ای انداختند.
تقریبا روز آخری بود که در بصره حضور داشتیم و سه شبانه روز چیزی نخورده بودیم هرچند دیگر تمایلی به غذا نداشتیم.
یک سینی برنج با خورشی شبیه قیمه آوردند اکثرا با دستان خون آلود لقمه ای را برداشتیم .
البته یک مورد هم فکر کنم همین نان صمون با مربا دادند.
بعضا از ناحیه صورت مجروح بودند و امکان غذا خوردن نداشتند مثل شهید عباسقلی ساور علیا و آقای حسینعلی قادری جانباز 70 درصدی که از ناحیه راست سر و صورت جراحت شدید داشتند.
یکی از مجروحین قطع نخاعی و روی برانکارد بود امکان تناول غذا نداشت
چشمهایش پر از اشک بود نمی توانست اشکش را پاک کند سرش هم نمی توانست تکان دهد با گوشه آستین لباسم اشکش را پاک کردم
نمی دانم سرنوشتش چه شد آیا قبل از انتقالمان به استخبارات به بیمارستان منتقل شد یا قبل از انتقال به زندان الرشید یا اصلا مداوا نشد و آسمانی شد.
بعدا در اردوگاه هم اورا زیارت نکردیم اگر توفیقی حاصل شد تحقیق لازم در این زمینه صورت خواهد گرفت .
متقیان ، شهید غریب اسارت
یکی از عزیزانی که روز بعد به ما ملحق شد شهید احمد متقیانِ فرد طلبه 24 ساله و اهل ساکن شهرستان قم بود که از ناحیه سر بر اثر ترکش خمپاره مجروح شده بودند.
دقیق به یاد دارم که سمت چپ بالای سرش به اندازه یک سکه سوراخ شده بود و به همین خاطر از نظر حافظه از سطح هوشیاری پایینی برخوردار بود.
ترکش به مغز نفوذ کرده و آسیب رسانده بود.
و لذا در حین بازجویی ناخواسته طلبه بودن خود را بیان و از آنجایی که محاسن نسبتا بلندی هم داشت بعثی ها در ابتدا فکر می کردند پاسدار است و لذا به شدت وی را مورد ضرب و شتم قرار دادند .
ولی بعدا مطمئن شدند که روحانی است و حتی در پرونده و پلاکی که حاوی اطلاعات شخصی بود و به گردنمان آویزان می کردند قید ملا یعنی آخوند را آورده بودند.
من در ابتدا از خانواده آن عزیز عذرخواهی می کنم .
شهید متقیان به عنوان پایه ثابت شکنجه هایشان بود و در طول روز دیگر ایشان را به اتاق بازداشتگاه باز نمیگرداندند و در زیر بالکنی که منتهی به اتاق بازجویی بود رها کرده بودند و هر بار که ما را به اتاق بازجویی هدایت و باز می گرداندند ایشان هم نوازش میشدند.
باز عذرخواهی می کنم ، نمی توانم نگویم ، بگذار دنیا بداند بچه های ما چه کشیدند.
امام خمینی ره فرمودند : بشکند قلمهایی که ننویسند بر بسیجیان ، این فرزندان خمینی چه گذشت .
از شدت کابل و چوبهایی که به بدن نازنینش فرود می آمد لباسش پاره و از تنش جدا شده بود.
نقطه ای نبود که کبود نشده باشد.
همه بدن نازنینش حالت خون مردگی داشت و بیشتر نقاط که مکرر چوب روی چوب خورده بود خونریزی.
راستی به چه جرمی ؟ از دید بعثی ها به جرم دفاع از ناموس و میهن .
از دید همپیمانان مرتجع منطقه به جرم دفاع از مکتب .
و از دید همپیمانان فرا منطقه ای به جرم اسلام خواهی استقلال طلبی و...
واضح و مبرهن است که جنگ ما با عراق به تنهایی نبود صدام نماینده دنیای استکبار بود و اکثر کشورهای عربی مستقیما در جنگ دخالت داشتند .
در طول جنگ ، ایران 247 نفر از کشورهای مصر - سودان - تونس - مراکش - اردن - فلسطین - امارات - لیبی - موریتانی - سومالی- نیجریه و الجزایز اسیر داشت.
بگذریم ، شهید متقیان کنار میله ستون بالکون ، پشت به ساختمان بازجویی رهایش کرده بودند و بیشتر با چوب مورد ضرب و شتم قرار می گرفت و این اواخر که بنیه اش تحلیل رفته بود ، اغلب دست و چشمانش نیز باز بود.
دیگر توانی نداشت .
می دانستند که امکان فرار ندارد.
در زیر شکنجه دائم با آه و ناله میگفت : من پاسدار نیستم . پاسدار بودم و...
حالش خوب نبود متوجه نبود چه میگوید .
یکبار که از بازجویی باز می گشتم سربازی که مرا به بازداشتگاه برمیگرداند دستم را باز کرد و اشاره کرد محاسن ایشان را با دست بکنم
من خود را به ندانستن می زدم و خود نامردش با اشاره ، ریش آن عزیز را میکشید و جدا می کرد و بدین شکل از من می خواست همان کار را انجام دهم و من باز امتناع می کردم و می فهماندم که نمی دانم چه می گویی .
نا امید شد و با یکی دو تا سیلی و لگد مرا به بازداشتگاه انداخت .
شهید متقیان حدودا پنج روز بعد یعنی در تاریخ هفدهم بهمن در استخبارات در اثر شکنجه های وارده به معشوق پیوست که به وقت خود به آن اشاره خواهم کرد.
سلام و درود خدا بر شهیدان غریب اسارت.
اندک اندک جمع مستان میرسد
در طول سه شبانه روزی که در بصره بودیم بارها و بارها به اتاق بازجویی رفتیم و برگشتیم و هر بار نوشته هایی حاوی مشخصات فردی بر گردنمان آویزان می کردند.
و تکرار بازجویی ها هم به این علت بود که می خواستند چک کنند که آیا اطلاعاتی که دفعه قبل دادیم با دفعات بعدی یکسان است یا خیر و از این طریق کذب و صدق گفته هایمان مشخص شود.
اواخرشب دوست و همشهری دیگری ضمن پذیرایی به ما ملحق شد.
آقای محمد رضا مظفری ، همسن و سال خودمان بود ، در ابتدا شناختی نسبت به هم نداشتیم.
اجازه اقامه نماز هم نمی دادند اصلا جرات چنین درخواستی نداشتیم و با توجه به عملکردشان درخواست ما عاقلانه نبود هر سوالی هم که می کردی جوابش معلوم بود علاوه بر سوال کننده بقیه هم مستفیض می شدند.
یادم هست دستمان را که باز کردند برای شرب آب و استفاده از دستشویی یواشکی کنار دیوار تیمم کردم و به بهانهای کشیدم روی صورتم و تیمم مخفیانه و بعد از خروج نگهبان با دست بسته ، ادای تکلیف کردیم .
قبله را هم از روی قرار گرفتن سنگ توالت تشخیص دادیم . هر چند که اعتمادی نبود زیرا قبلا در فاو دیده بودم ساختمانهایی که توآلتهایش به سمت قبله بود و بچه ها مسدودش کرده بودند.
البته می گفتند ستاختمانها متعلق به مستشاران خارجی است .
آقای سلطانی که سه روز جلوتر اسیر شده بودند اطلاعاتی پیرامون نحوه بازجویی ها در اختیارمان گذاشتند.
از ایشان سوال کردم غذایی ، چیزی برای خوردن به شما داده اند چون شب دومی بود که چیزی نخورده بودیم ، جز کتک.
نان خشکیده ای بنام صمون ، نشانم داد که خودش هم نتوانسته بود بخورد.
صمون نانی بود مخصوص ارتش ، شبیه نان ساندویجی ، کوچتر و با آرد معمولی که اغلب داخلش خمیر بود و بیات شده اش به محکمی آجر.
صمون همدم همیشگی ما در طول اسارت بود.
تا پایان شب یکی دو نفر دیگر از عزیزان از استانهای دیگر به جمع ما اضافه شدند.
صبح روز اول حضورمان در بصره دوباره بازجویی و اضافه شدن چند نفر دیگر از جمله شهید احمد متقیان فرد- شهید حسین پیرآینده و همشهری خودمان آقای سید محمود موسوی که در موقعیت جنگل زیارتش کرده بودیم و از ناحیه هر دو پاه تیر خورده بودند.
در مدت سه روزی که در بصره بودیم در مجموع ۳۷ نفر از استانهای تهران - خراسان - مازندران- یزد و... به جمع پیوستند که اغلب مجروحیت شدید داشتند و یکی نیز قطع نخاعی .
آقای سید علی قمصری نیز که از ناحیه سر مجروح بودند سه رور بعد در استخبارات به ما ملحق شدند.
دوستان دیگری چون آقای قادری و قاسمی و... بودند که چون اسامی همه در اختیار ندارم فعلا فاکتور می گیرم و در صورت دستیابی به همه اسامی در قسمتهای آینده به آن اشاره خواهم کرد.
بازداشتگاه و بازجویی
اولین اتاق ، ما را با ضرب و شتم انداختند داخل .
اتاقی با مساحت 12 متر و کف فرش سیمانی که باقی مانده های سیمان ، کف اتاق انباشته شده بود.
شب بود و هوا سرد و زیر اندازمان زمین نمناک.
در را بستند .
گوشه سمت چپ رزمنده ای که حدود سه روز قبل اسیر شده بود زانوی غم بغل گرفته بود.
آقای رحمن سلطانی جوانی طلبه ، حدودا 21 ساله که از ناحیه پا جراحت داشت.
ورود ما به اتاق از نگاه دوربین آقای سلطانی.
آقای سلطانی در خاطراتشان در کانال شقایقهای بی نشان لحظه ورود ما را چنین توصیف کرده اند.
📚 بچه ها اومدند.
روز سوم با تنهایی سپری شد و شب چارم در باز شد. طبق معمول خودمو برای یه کتک و بازجویی دیگه آماده کردم، ولی برخلاف معمول با صحنه ی متفاوتی روبرو شدم. هشت نفر از بچه بسیجیا رو در حالی که با کابل می زدن آوردن تو اتاق. ای کاش هرگز چنین صحنه هایی رو نمیدیدم. خدا نشناسا مثل یه عده کفتارِ گشنه افتاده بودن به جون اون طفلکیا و می زدن ....📚
سمت راست اتاق یعنی روبروی در ، توآلتی واقع بود با شیر آب.
چیزی نخورده بودیم که نیاز به دستشویی باشد ولی شیر آب غنیمت بود .
هرچند که دستمان از پشت بسته بود و فقط هنگام حضور نگهبان و با درخواست و التماس زیاد راضی می شدند از آن استفاده کنیم.
نگهبان دست یکی دو تا را باز می کرد تا آنها دسته بقیه را باز کنند برای شرب آب بهداشتی از شیر توآلت.
هر نگهبانی که عوض می شد در را باز و با زهر چشمی ما را تحویل می گرفت.
چون تازه عملیات شده بود نیاز به اطلاعات داشتند لذا از همان لحظه ورود ، بازجویی ها شروع شد.
به نوبت و با پذیرای مفصل .
ساختمان بازجویی روبروی اتاقی بود که ما در آن نگهداری می شدیم
از مسیر حیاط و زیر بالکن که میگذشتی سمت راست در ورودی بود.
اتاق بزرگ و سالن مانند.
و میز بزرگی که افسر بازجو سمت چپ اتاق ، پشت آن قرار داشت و چند افسر و سرباز و مترجم که بنظر می رسید ایرانی باشد.
باید روبروی بازجو و روی زمین مینشتی ، با دست بسته و چشم باز.
بازجویی مفصل ، علاوه بر اطلاعات پرسنلی و شخصی بیشتر دنبال این بودند که بدانند عملیات جدیدی در کار هست یا خیر.
و اینکه بمبارانهای هواپیماهای عراقی روی شهرها در روحیه مردم ایران چه اثری دارد.
تاریخ اعزام بعدی و صدها سوال دیگر که خوشبختانه اگر زیر شکنجه دوام هم نمی آوردیم اطلاعاتی که به درد آنها بخورد در اختیار نداشتیم .
بصره
نزدیکی های غروب آفتاب ، با خودروی وانتی که روی آن پوش کشیده شده بود و در طرفین سکویی چوبین داشت از مقری که اشاره شد به سمت شهر بصره حرکت کردیم .
دو سرباز مسلح در دو طرف لبه در نشسته و دائم با قنداقه تفنگ و بی رحمانه به سر و صورت بچه ها می زدند و سرخی خون زینت بخش جمالشان میشد.
مثل همیشه دستها بسته بود و قدرت دفاع از سر و صورت وجود نداشت.
چقدر بیرحمانه ، برخورد قنداقه کلاش با صورت آدمی .
هرچه از خط درگیری به عقب و عمق خاک عراق باز میگشتیم برخوردها خشن تر میشد.
آن موقع احساس من این بود که از ترس اینکه ما فرار کنیم دائم به ما یورش میبردند ولی به مرور علاوه بر این مورد مشخص شد که عوامل دیگری نیز دخیل است .
از جمله گرفتار بودن خودشان در چنگال حزب بعث و جنگ ناخواسته ای که بر اساس تبلیغات بی وقفه و خلاف واقع دستگاه حاکم ، ایران را مقصر و آغازگر جنگ می دانستند.
براساس شنیده ها در قانون ارتش بعث مدت زمان خدمت سربازی چهار سال و در زمان جنگ تا پایان آن باید در خدمت ارتش باشند.
ضمن اینکه ما وارثان و بانیان عملیات پیروزمندانه کربلای پنج بودیم که شکست مفتضحانه ای را بر صدام تحمیل کرده بودیم و دستشان هم که به رزمندگان اسلام نمی رسید .
ما با پای خود به مسلخ آمده بودیم لذا عقده گشاهی می کردند.
اگر مقدار شکنجه هایی که اسرا خصوصا اسرای مفقودالاثر را خواسته باشیم با منطق مادیون محاسبه کنیم بر فرض باطل که ما آغازگر جنگ و متجاوز بوده باشیم ، اسرا به تنهایی تقاص همه کشته ها و خسارتهای دشمن در جنگ را پس داده اند و گزاف نیست اگر بگوییم بار شکست های صدام در جنگ و به بیان دیگر تلخی پیروزهای ایران برای حزب بعث روی دوش اسرا بود.
در قسمتهای آینده انشاءالله خواهم گفت که در اردوگاه هر وقت علاوه بر ضرب و شتم های روزانه ناگهان شکنجه ها را تشدید می کردند ، متوجه می شدیم که عملیاتی انجام شده است.
میزان شکنجه ها نیز علامت میزان پیروزی رزمندگان اسلام در این عملیاتها بود.
شکنجه هایی قرون وسطایی در طول اسارت . چه شبهایی که از خدا می خواستیم هرگز صبح نشود.
چه دوستانی که زیر شکنجه به شهادت رسیدند.
هنوز صدای ناله و فریاد عزیزانی که زیر شکنجه فریادشان به آسمان بلند بود به گوش می رسد .
شنیدن ناله هایشان در سکوتی مرگبار از شکنجه شدن ، زجرآور تر بود .
می گویند انتظار سخت است ولی انتظار و در نوبت قرار گرفتن برای شکنجه سخت تر
دوست داشتیم نفرات اول باشیم تا زودتر راحت شویم.
هوا تاریک شده بود که رسیدیم بصره
ساختمانی شبیه اداره یا مدرسه
ابتدای ورودی ، حیاط بود و روبرو ساختمان نسبتا قدیمی .
کنار در ورودی سمت راست چند اتاقک سیمانی که بنظر می رسید تازه اضافه کرده باشند با دری تمام فلزی مخصوص بازداشت افراد و نگهداری موقت اسرا.
بنا به اظهار دوستان منطقه ای که ما اسیر شدیم در حوزه سپاه سوم و محل حضور ما در بصره در حوزه سپاه هفتم عراق قرار داشت.
حوالی بصره
در محوطه ای باز ، استقرار یافتیم
براساس مشاهدات عینی سمت راست جایگاه که به شهر بصره منتهی می شد بشکه دویست لیتری آبی قرار داشت که سرش باز بود و به عنوان منبع آب آشامیدنی از آن استفاده می کردند و سمت چپ ، چادرها واقع بود که بچه ها را برای بازجویی بدان هدایت می شدند.
به شکل دایره و با فاصله حدود یک متر از یکدیگر استقرار یافتیم.
دو تن از دوستان همشهری ، آقایان علی جعفری و علی خانی زاده که در نقطه دیگری گرفتار شده بودند نیز به جمع ما پیوستند.
آقای خانی زاده همان رزمنده ای است که در قسمت بیست و سوم به ایشان اشاره شد.
دوستان را یکی یکی برای بازجوی به چادر منتقل و معمولا همه بازجویی ها همراه با ضرب و شتم بود .
یکی دو نفر از دوستان نیز با برق ولتاژ پایین پذیرایی شدند .
بوسیله تلفن صحرایی ، بدین شکل که سیم را به نقاط حساس بدن وصل و در اثر چرخاندن هندل آن ، ولتاژ به بدن منتقل می شد .
نوار ترانه گذاشته بودند و می خندیدند.
قصدشان بیشتر تفریح بود تا بازجویی.
با این که اواخر بهمن ماه بود ولی هوا گرم و شرجی بود و ما دائما تقاضای آب می کردیم.
بعضی از سربازان که دل رحم بودند ظرف آبی از همان بشکه دویست لیتری برداشته و جلوی دهانمان می گرفتند.
سربازی به هر نفر یک سیگار فکر کنم سومر پایه بلند ، تعارف اجباری کرد.
دستها بسته ، ولی چشمها باز بود.
تشنه بودیم . سیگار می خواستیم چکار.
سیگار را روشن و روی لبمان گذاشت و گفت : خمینی گول جیگایر حرام
یعنی : (امام) خمینی میگه سیگار حرامه
گفتیم : لا. لا همچین چیزی نیست.
لبهایمان خشکیده و بهم چسبیده بود
سیگار هم شده بود غوز بالاغوز
فقط دودش به چشممان رفت
در آخر فیلترش هم از لبمان جدا نمی شد که بماند..
ساعت حدود سه بعد از ظهر بود. درخواست اقامه نماز کردیم.
گفتند : صلاة ممنوع
بعدها زیاد با واژه عربی بالجیش صلاة ممنوع مواجه شدیم یعنی در ارتش نماز نداریم ، ممنوع
به دوستان پیشنهاد شد با همین وضعیت نماز را ادا کنیم .
نمازی بدون وضو و قبله و مهر و با دست بسته .
رکوع و سجود هم با اشاره.
نزدیکی های غروب منتقل شدیم به پایگاهی که بنظر می رسید متعلق به هوانیروز باشد.
اول در محوطه ساختمانی که به اندازه حیاط یک مدرسه فضا داشت جای گرفتیم.
نیروها که احتمالا درجه دار بودند اطرافمان تجمع و تماشا می کردند. یادم نمی آید که در اینجا چندان ضرب و شتمی شده باشیم .
بعدا از مدتی به اتاقی که در سمت چپ حیاط واقع و بیشتر به دفتر فرماندهی شبیه بود جای دادند.
سنگر فرماندهی
رسیدیم سنگر فرماندهی
چشمها را باز کردند .
سنگری مجلل و بزرگ که با چوب های زرد رنگ تزیین شده بود.
اصلا باور نمی کردی در منطقه جنگی هستی .
افسری که در حد فرمانده لشکر بود دائم پشت بیسیم با صدای بلند داد می زد و فرماندهان را امر و نهی می کرد.
این صحنه را بارها در فیلمهای جنگی خودمان دیده بودم .
چقدر شبیه بود.
آیا آنچه می دیدیم فیلم بود.
فرمانده نزدیک آمد.
زیاد بازجویی نشدیم.
یکی از دوستان گوش مرا که خون ریزی داشت نشانش داد به نیت اینکه معاینه و درمان کنند.
فرمانده نگاهی انداخت و چیزی گفت .
از داخل سبد میوه به هر نفر پرتقالی تعارف کرد.
دستمان بسته بود.
افسر دیگری آن را داخل جیب جلوی لباس ضد شیمیایی که تنمان بود گذاشت .
از سنگر که خارج شدیم سربازان پرتقال را بین خودشان تقسیم کردند.
یکی از آنها پلاک شناسایی که به گردن داشتم کشید و جدا کرد .
گفت : ها مفتاح الجنه؟ یعنی این کلید بهشته ؟
سرباز دیگری لباس ضد شیمایی که شبیه کاور بارانی بود پاره کرد و گفت : ها ، کیمیاوی . کیمیاوی ( شیمیایی).
بعد از ساعتی بوسیله خودروی آیفا که مخصوص حمل بار و نقل و انتقال نیروست به پشت خط منتقل شدیم .
درطول مسیر گاه گداری گلوله ای که از طرف ایران شلیک می شد به زمین میخورد.
مسیر تقریبا طولانی بود و جاده خراب.
با چشم و دست بسته به در و دیوار خودرو میخوردیم .
احتمالا به خط سوم دشمن نزدیک میشدیم اینجا دیگر از سنگر خبری نبود و بیشتر در چادرها مستقر بودند.
پس از توقف آیفا با دست و چشم بسته از آن بلندی ما را پرت کردند پایین.
روی پا هم که پایین می آمدی چون دست و چشم ، بسته بود آسیب میدیدی.
به محض افتادن ، صدای چرخش کابلی در هوا را شنیدم که محکم به گردنم فرود آمد و دور گردنم پیچید .
فریاد کشیدم .
سر سیمی که از کابل بیرون زده بود قسمتی از پوست صورتم را زخمی کرد.