وبلاگ برزخ تکریت ( انتهای کانال ... )

خاطرات آزاده اصغر حکیمی مزرعه نو

خاطرات آزاده اصغر حکیمی مزرعه نو
تکریت 11 - اولین اردوگاه مفقودین و مخوف ترین اردوگاه اسرا

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

۱۷۹ مطلب با موضوع «انتهای کانال (خاطرات اردوگاه)» ثبت شده است

زندان الرشید * یا دژبان مرکز

 

روز شنبه هجدهم بهمن با ضرب و شتم به وسیله یک دستگاه اتوبوس و دست و چشمان بسته از زندان استخبارات به زندانی بنام الرشید واقع در پادگان بزرگی در بغداد به همین نام  منتقل شدیم.

 

زندان الرشید که به آن زندان دژبان نیز می گفتند شامل چهار بند به نامهای ذیل بود که در سال ۱۳۶۱ ه. ش تاسیس و در سال ۱۳۶۹ ‌نیز منحل می گردد

 

🔸 ۱ـ بند حسن غول

🔸۲ـ بند سعد ابن ابی وقاص

🔸 ۳ـ بند مشروع

🔸۴ـ بند محجر

 

در آن برهه یعنی دی ماه سال ۶۵، بند حسن غول محل نگهداری اسرای عملیات کربلای چهار و پنج بود و بند کناری آن که احتمالا بند سعد ابن ابی وقاص باشد محل نگهداری اسرای کربلای شش .

 

هر بند شامل ده غرفه در ابعاد ۳×۳  و یک سالن در طول و عرض غرفه ها .

 

فضایی حدود بیست متر مربع ، سمت چپِ راه رو به دستشویی و مثلا حمام تعلق داشت و یک فضای بیرونی جهت هواخوری زندانیان در مساحتی حدود هشتاد متر مربع.

 

🔸 تعداد و ترکیب جمعیتی بندها

 

🔹بند معروف به حسن غول

 

🔸 شامل تعداد ۴۵۰ نفر از اسرای عملیات کربلای چهار که از تاریخ سوم دیماه یعنی شب عملیات تا یکی دو هفته بعد .

 

🔸 تعداد حدود ۲۰۰ نفر از اسرای کربلای پنج که از تاریخ نوزدهم دیماه تا یکی دو هفته بعد از عملیات را در بر می گیرد .

 این دو گروه که شامل تعدای از غواصان مظلوم و خط شکن این دو عملیات می شوند در یک بند در شرایط فوق العاده اسف باری نگهداری می شوند.

البته تعداد دیگری از اسرای عملیات کربلای پنج بعد از انتقال اسرا از زندان الرشید به اردوگاه ، به سایرین ملحق می شوند .

 

🔹 بند معروف به سعد ابن ابی وقاص

 

🔸بند دوم محل نگهداری اسرای عملیات کربلای شش که حدودا بیش از دویست نفر از برادران ارتشی به همراه تعدادی از فرمانده هانشان را شامل می شود که آنها نیز در همین شرایط بسر می برند.

 

لازم بذکر است عملیات کربلای شش در تاریخ ۶۵/۱۰/۲۳  یعنی چهار روز بعد از عملیات پیروزمندانه کربلای پنج ، در منطقه نفت شهر و سومار توسط برادران ارتش انجام می شود و هدف از عملیات هم کم کردن فشار دشمن از روی منطقه عملیاتی کربلای پنج در شرق بصره و گسیل نیروهای عراق به آن منطقه است .

 

* الرشید  ؛  به احتمال قریب به یقین بر گرفته از نام هارون الرشید پنجمین خلیفه ستمگر عباسی است که زندان معروف بغداد و زندانی مظلوم آن امام موسی کاظم ـ علیه السلام ـ  معرف حضور همگان هست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۹ ، ۰۹:۱۷

تصویری از گلزار شهدای آزاده واقع در منطقه النجمی عراق .

🌹نام و محل تعدادی از قبرستانها

🔹قبرستان النجمی نزدیک مرز کویت .

🔸قبرستان الکرخه اسلامی در بغداد.

🔹قبرستان زبیر در بصره

برخی از شهدای ایرانی که به علت شکنجه یا جراحت و بی توجهی نیروهای بعثی در همان روزهای ابتدایی اسارت به شهادت می رسند در قبرستان زبیر بصره بخاک سپرده شده اند که مشاهده شده بعضا هنوز اجزایی از سِرم  به بدن نازنینشان وصل بوده است.

تعداد ۵۷۰ شهیدِ اسیر تحت عنوان شهدای غریب در تیرماه سال ۸۱ به آغوش وطن باز می گردند.

بدن بعضی از این عزیزان بعد از حددا ۱۵ سال هنوز سالم بوده که انشاء الله در ادامه خاطرات ، به آن خواهیم پرداخت.

در بعضی از بیمارستانها نیروهای بعثی اجازه درمان کامل اسرا را نمی دادند و استفاده از داروی بیهوشی برای انجام عمل جراحی  نیز ممنوع بوده و کادر بیمارستان بالاجبار با گرفتن دست و پای مجروحین و قرار دادن باند زخم در دهان آنها اقدام به عمل جراحی می نمودند

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۱۱:۴۸

قسمت چهل و دوم

 

پرواز شهید متقیان فرد

 

یکی از افرادی که در استخبارات بیش از همه شکنجه شد شهید احمد متقیان بودند که در قسمت سی و سوم هم به ایشان اشاره شد.

هر چند که این روحانی عزیز از نظر جسمی دیگر نایی در بدن نداشت و از آنجایی که هویتش در سوابق پرونده فاش شده بود لذا بعثی ها مجددا او را شکنجه و تا سر حد مرگ می زدند.

 اینجا هم پایه ثابت شکنجه ها بود.

 

روز سوم حضورمان در استخبارات یعنی جمعه مورخ ۶۵/۱۱/۱۷  بود که این عزیز از شدت شکنجه دیگر توان نشستن نداشتند و همه شواهد نشان از لحظات آخر حیاتشان داشت .

چند بار به در ضربه زدیم تا نگهبان بیاید و به بیمارستان منتقل یا دوا و درمانی انجام شود یکی دوبار نگهبان آمد از پشت دریچه کوچک نگاه کرد و رفت .

مَن ، جمله عربی خود درآوردی سر هم کردم و به نگهبان گفتیم  : هٰذا الرجلُ قریب الموت ، یعنی این مرد نزدیک مرگ است .

جمله ، کتابی و نامفهوم بود ، نگهبان متوجه نشد.

البته چون آنروز جمعه بود شاید مسوول مافوقش حضور نداشته به هر  حال کسی برای امداد نیامد.

یکی از دوستان گفت سرش را کمی  بالا بگیرید من سرش را روی پایم گذاشتم .

کاری از دست ما ساخته نبود.

چند دفعه دیگر هم به در ضربه زدیم ولی بعد از شهادتِ ایشان در را باز کردند و فردی که علی الظاهر در حد پرستار بود آمد و دیگر کار از کار گذشته بود.

هر چند که اگر به بیمارستان هم منتقل می شد و بهبود می یافت قطعا در اردوگاه طعمه عدنانها و علی آمریکایی ها می شد و نهایتا به طور قطع و یقین به شهادت می رسید.

پس از شهادت ، آقای محمد رضا قره جانلو دست و پای شهید را صاف و در راستای قامتشان قرار دادند تا همینجور ثابت بماند.

خدا به درجاتش بیفزاید و ما را با ایشان محشور گرداند.

پیکر پاکش را در پتویی گذاشتند و بردند.

 

قشر روحانیت در طول جنگ ، حضوری فعال داشت و طبق آمار های موجود در طول دفاع مقدس تعداد ۳۳۱۷ طلبه به شهادت رسیدند که این آمار با توجه به نسبت جمعیت روحانیت در آن زمان ، حکایت از آن دارد که قشر روحانیت دوازده برابر سایر اقشار ، شهید تقدیم دفاع از میهن اسلامی کرده اند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۹ ، ۰۸:۰۰

بازجویی و یادی از وطن

 

از همان روز اول در دسته های پنج نفره به حیاط زندان منتقل و بازجویی می شدیم .

همان حرفهای تکراری  و با اصطلاح تحت بازجویی بازجویان کار کشته که حالا مثلا اگر اطلاعاتی زیر دستشان در رفته اینجا دیگه مو را از ماست بکشند.

تقریبا وسط حیاط روی یک سکو یا میزی با ارتفاع کم نقشه بزرگی از ایران به زبان فارسی پهن بود و بیشتر سوالها حول محور شناسایی مناطق نظامی و محل سکونت افراد بود.

یکی از سوالات راجع به محل و موقعیت تیپ الغدیر یزد ، یگان خدمتی خودمان بود که از بچه ها می خواست از روی نقشه نشان بدهیم که گفتیم ما اهواز را به زور می توانیم روی نقشه پیدا کنیم و...

حالا از ما که سن و سالی نداشتیم پذیرفتنی بود که اطلاعاتی نداشته باشیم و کارمان یک مقدار ساده تر بود ولی از دوستانی که یکی دو سال از ما بزرگتر بودند به این راحتی ها کوتاه نمی آمدند و بیشتر از ما پذیرایی می شدند .

حالا اون دوستانی که سن و سالشون بیشتر بود و محاسنی هم در صورت داشتند که بماند مثل شهیدان متقیان و پیراینده و...

یکی از نکاتی که برایم عجیب بود اینکه وقتی از محل سکونتم سوال کرد از استان شروع و به روستا رسیدیم و  زمانی که اسم روستایمان را سوال کرد و گفتم روستای مزرعه‌نوی اردکان ،  افسر بازجو با انگشت آن را روی نقشه نشانم داد فکر کنم تا آن زمان اسم روستایمان را در نقشه ندیده بودم.

دیدنِ اسم روستایمان ، حس غریبی بهم دست داد.

دیدید در غربت اگر آشنایی ببینی چه حسی به آدم دست می ده.

افسر دیگری با توجه به اینکه کم سن و سال بودم و نسبت به همسالان خودم کوچتر بنظر می رسیدم سوال کرد: شیر می خوای . یعنی تو  هنوز دهانت بوی شیر می ده چرا اومدی با ما بجنگی.

من سکوت کردم ، البته جوابش را در میدان نبرد از امثال من گرفته بود.

بعضی شبها هم از سلولهای دیگر که محل نگهداری سربازان فراری عراق بود صدای شکنجه بگوش می رسید و یکی از آن سربازان فراری که حکم اعدامش صادر شده بود با یکی دو تا  از بچه ها به هنگام رفت و آمد به دستشویی یا محل بازجویی مواجهه ای صورت می گیرد.

 

دیدگاه فرماندهان عالی رتبه حزب بعث پیرامون تحلیل و تفسیر وضعیت جبهه ها و اوضاع داخلی  ایران در دفاع مقدس نشان از فاصله عمیق با واقعیت های جبهه های ایران دارد .

که بخشی از  این می تواند نتیجه  ارائه اطلاعات فریب از سوی آزادگان به افسران بازجویی بعثی باشد.

 

کتاب جنگ صدام نوشته "کوین وودز " که به دیدگاههای  ژنرال ، راعد ـ مجید ـ حمدانی . فرمانده گارد ریاست جمهوری عراق پرداخته پُر است از تحلیلها و اشتباهات فاحش

که توسط انتشارات "نشر مرز و بوم " به رشته تحریر درآمده و مصداق  گویایی از این واقعیت است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۹ ، ۱۶:۰۷

 

شعار الموت لصدام

 

یکی از خواسته های دشمن درخواست توهین به مسوولین نظام بود و  بیشترین توهینها را نیز نثار آیت الله هاشمی رفسنجانی می کردند و رفتارشان نشان می داد که چقدر از ایشان کینه دارند.

یادم هست یکی از بعثی ها از ما خواست هاشمی را با القابی تحقیر آمیز خطاب کنیم و هر بار که در را باز می کرد مثل رییس گروه اُرکست دستهایش را در هوا می چرخاند و از ما می ‌‌خواست هماهنگ با او جمله ای که حالا نیاز به گفتن آن نیست را تکرار کنیم .

یک مورد هم خواستار شعار علیه امام رحمت الله علیه به زبان فارسی شدند که بچه ها کلمات ناقصی شبیه آنچه نگهبان بعثی درخواست کرده بود به زبان می آوردند که در این میان آقای سید محمود موسوی  همشهری خودمان که از ناحیه هر دو پاه مجروح بود و روبروی در ، به دیوار تکیه داده بود به هنگام درخواست نگهبان از روی عادت یک دفعه گفت الموت لصدام .

فرد بعثی افتاد به جونش و حسابی از خجالتش در اومد اما خودش هم متوجه شد که ناخودگاه این شعار داده و دست از سرش بر داشت .

با توجه به وحشگیری بعثی ها ، گفتیم دیگه کارش تمومه و این بعثی حتما خسته شده و الان است که بیایند ببرندش بیرون و... که خدا را شکر به خیر گذشت .

من خودم این احساس را دارم که فرد بعثی اینقدرها هم بدش نیومده که ببینه یک اسیر در مخوفتیرین بازداشتگاه های صدام شعار مرگ بر صدام را سر بدهد و حتی ممکن است کیف هم کرده باشد لذا از انتقال ماجرا به سایرین و مافوقش خودداری کرد.

البته این جمله را اگر از روی اشتباه یا به هر نحو دیگری  شخصی در اردوگاه به زبان می آورد مرگش قطعی بود زیرا در اردوگاه جلادانی مثل عدنان و علی آمریکایی دنبال کوچکترین بهانه ای بودند تا مثل گرگ فردی را بدرانند هر چند وقتی بهانه ای هم نبود سفره شکنجه اشان پهن بود.

شهدای مظلومی چون رضایی - حیدری- قاسمی و.... حاصل شکنجه های قرون وسطایی همین سفاکان خونریز بود.

بعدها در اواخر جنگ از تلوزیون عراق هم چند مورد نمایشی مسخره علیه آقای هاشمی نشان می دادند که در آن فردی در نقش ایشان در حالی که عصایی در دست داشت و به اصطلاح حرکات موزون انجام می داد ، اشعاری که حالا ما از واژه عربی آن می گذریم به معنی اینکه  : رفسنجانی اصالت ایرانی ندارد پخش می کردند.

چون آقای هاشمی در اواخر ، به عنوان فرمانده جنگ می شناختند  کینه زیادی نسبت به ایشان داشتند و حتی در خاطرات یکی از دوستان خواندم  اسیری که نامش اکبر بود به جرم همنام بودن با آقای هاشمی به باد کتک می گیرند و بدین شکل دق دلی خود نسبت به مسوولین را سر اسرا خالی می کردند.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۰۷

خلبان آزاده

یکی از پیرمردها بنام عباسقلی ساور علیا که از خطه سرسبز شمال بودند در اثر اصابت ترکش به زیر چانه ، گلویش سوراخ شده بود و هر وقت آب می‌خورد ، از آن سوراخ ، آب بیرون می ‌زد و قسمتی از آب دوباره به سطل باز می گشت .

بنده خدا غذای ناچیزی هم که می دادند نمی توانست درست تناول کند

خدا رحمتش کند ایشان یکسال پس از بازگشت از اسارت در اثر جراحات وارده در بیمارستان به شهادت می رسند.

پیر مردی آرام و خنده رو و فوق العاده خوش برخورد.

در اردوگاه هم اغلب جایمان کنار هم بود.

خداوند انشاءالله  همه ما را عاقبت به خیر کند.

 

بر اساس اظهارات دیگر همرزمانم کنار اتاقی که ما در آن قرار داشتیم یعنی بطرف حیاط ، مقابل مکانی که بازجویی می شدیم سلول کوچکی واقع ، که درِ آن باز بود و در آن سرهنگ محمد وارسته خلبان هواپیمای اف. پنج ، نگهداری می‌شد .

امیر سرتیپ خلبان محمد وارسته قبل از اسارت معاون عملیاتی پایگاه هوایی تبریز بودند ودر زمان اسارت با درجه سرهنگ دومی ، ارشد ترین خلبان اسیر به حساب می آمدند.

ایشان را پس از مدتی به اردوگاه مخفی یازده منتقل و در آسایشگاه سه اسکان دادند و تا زمان حضورشان در اردوگاه این افتخار را داشتیم که با ایشان در یک آسایشگاه اوقات را بگذرانیم.

علت انتخاب آسایشگاه سه هم به این خاطر بود که دقیقا روبروی اتاق نگهبانها واقع شده بود و امکان نظارت را سهل می نمود.

ایشان فردی سنگین و خوش برخورد بودند و با توجه به اینکه افسران بنا به درجه‌ای که داشتند دو تا سه برابر  افراد عادی حقوق دریافت می کردند بعضا اقلام خوراکی را بین اسرای ضعیف تر تقسیم می کردند از جمله خود بنده از الطافشان بی بهره نبودم.

لازم به یادآوری است که کل حقوقی که تحت عنوان بُن های کاغذی به هر اسیر می دادند یعنی مبلغ یک و نیم دینار  برابری می کرد با یک قوطی شیر خشک یک کیلویی ، یا به قول سیگاریها با این مبلغ امکان خرید  شش بسته سیگار بی کیفیت بغداد را داشت.

حالا پیرامون حقوق و اینجور چیزها انشاء الله به وقت خود توضیح خواهم داد.

 

یکی از مسائلی که روح و روان بچه ها را  آزار می داد مساله اقامه نماز بود که نه اجازه طهارات و وضو می دادند نه مهری در کار بود و نه امکان تیمم داشتیم  و این وضعیت در تمام دوران اقامتمان در بغداد اعم از استخبارات و زندان الرشید و حتی چند ماه بعد از ورودمان به اردوگاه همچان حاکم بود

 

تصویری از شهید عباسقلی ساور علیا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۵۴

فیلمی از اسرای کربلای 5 - در کانال برزخ تکریت در پیامرسان های ایتا، تلگرام، سروش

 

کانال برزخ تکریت در شبکه های مجازی :  barzakh_takrit@

 

  لینک مستقیم ویدیو : https://t.me/barzakh_takrit/150 

 

روی لینک کلیک کنید و یا آن را کپی کرده و در تلگرام باز کنید .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۵۵

سرویس بهداشتی همراه با اعمال شاقه

 

در همان ساعات اولیه حضورمان آقای سید علی قمصری نیز که همزمان با ما اسیر شده بودند از بیمارستان به جمع ما ملحق شدند.

بعد از اینکه تمام لباسها را در آوردند به اتاق بازگشتیم خیلی ترسیده بودیم .

نمی دانستیم  هدفشان چیست

پیش خود فکرهایی می کردیم  .

کنار دیوار با شرم و حیا نشستیم ، بعضاً هم ایستاده بودند ، چون دیوارها خونی بود من پیش خود فکر کردم حتما می خواهند با چاقو  بدنمان را قطعه قطعه کنند که لُختمان کرده اند.

حدود نیم ساعت بعد در را باز کردند و خواستند هر نفر یک دست لباس ، یک پیراهن و یک شلوار از انبوه لباسهایمان که در آستانه در انباشته بود برداریم .

 هر کدام را به صورت انفرادی فرا می خواندند و در حین برداشتن لباس چند نفری هجوم می آوردند و با کابل می زدند تا فرصت گشتن و پیدا کردن لباس خودمان نداشته باشیم و هر چه دم دستمان آمد برداریم و جان خود را نجات دهیم .

برای مجروحینی که توان حرکت نداشتند هم توسط بچه ها لباسی برداشته شد.

نوبت به من که رسید از شانس ، بلوز نظامی خودم دَم دست بود ، به اضافه شلوار کردی آقای سلطانی.

بقیه لباسها که بیشتر لباس زیر بچه ها بود توسط دو نفر ازدوستان خودمان به مکانی واقع در پشت سلولها انتقال ودر آتش انداختند

یکی از دوستانی که برای جمع آوری لباسها رفته بود می گفت ساعت و انگشتر و اشیاء قیمتی بچه ها را جداگانه روی سکویی دیده است .

بالاخره متوجه شدیم که منظورشان از این کار بازرسی بدنی بوده است.

 

📚در خاطرات یکی از نزدیکان صدام خواندم که وقتی یکی از افسران عالی رتبه جنگ ، مفتخر به کسب مدال شجاعت از دست صدام می شود قبل از ملاقات با صدام در اتاقی تمام لباسهایش را در می آورند ، درست مثل کاری که با ما کردند .

نویسنده کتاب در بیان علت این عمل ، ترس صدام را از ترُر اعلام می دارد.📚

 

در مدت چهار روزی که در استخبارات بودیم  مشکل اصلی بچه ها بعد از بازجویی استفاده از دستشویی بود که بعضاً به علت سوء تغذیه و محیط غیر بهداشتی دچار اسهال و دائم نیاز به دستشویی داشتند و رفتن به توآلت همراه با اعمال شاقه بود و در مسیر رفت و برگشت با کابل می‌زدند هنوز وارد توآلت نشده بودی با چوب به در می زندند و اگر هم معطل می کردی چند برابر کتک می خوردی و این بود که بیشتر ، بچه ها از خیر دستشویی می گذشتند مگر اینکه دیگر چاره ای نباشد.

و در بیشتر مواقع اجازه بستن درِ دستشویی را هم نداشتی.

شبها هم اجازه بیرون رفتن نمی دادند که بالاجبار داخل سطل آب قضای حاجت می کردیم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۲۳

استخبارات

پس از عبور از درِ نرده مانند به سالنی هدایت می شدی که دو طرف آن اتاقهایی بود با درهای فلزی به رنگ زرد که دریچه ای کوچک  روی آن تعبیه شده بود و  از بیرون باز و بسته می شد.

سمت چپ یک دستشویی بود که  تقریبا روبروی آن اتاقی بود که ما را با ضرب و شتم شدید داخل آن  انداختند و در را بستند.

اتاقی به فضای تقریبی بیست متر و دیوارهای سیمانی به رنگ زرد.

وارد اتاق که می شدی دیوارها  را مشاهده می کردی که از خون افراد  رنگین شده بود و ترسناک می نمود.

پتویی نیز ته اتاق پهن بود که به مجروحین اختصاص دادیم.

بعد از نیم ساعت همه را از اتاق بیرون آوردند و به عربی گفتند :کُل مَلابِس خارج : یعنی همه ی لباساتون رو بیرون بیارید.

همه ، تمام لباساشون و کَندند به جز آخرین پوشش.

من که در دوره راهنمایی به عربی علاقه داشتم و تنها درسی هم که نمره مورد قبول می آوردم عربی بود از همان اول متوجه شدم که منظورش  همه لباسهایمان است .

تقریبا روبروی نگهبانی هیکلی(حسن غول)  ایستاده بودم که دشداشه سفید عربی به تن داشت.

  فضولیم گُل کرد و دوباره تکرار کردم کل ملابس؟ : یعنی همه لباسامون ؟

اینجا بود که آن فرد بعثی گفت تَعال یعنی :  بیا جلو ،  با هر دو دستش یک سیلی دو چانه ای آبدار از دو طرف صورت تقدیم کرد و رفقایش هم با کابل.

هنوز کابل رو پشت ما نخورده بود که همه بقیه لباساشون و در آوردند.

 ای کاش همون یک درس عربی هم ضعیف بودم .

عذر خواهی می کنم از اینکه بعضی از صحنه ها را بی پرده عنوان می کنم

بعضی از دوستان  آزاده از بازگویی چنین صحنه هایی خرده می گیرند

البته شاید هم حق داشته باشند من اعتقاد دارم ما نباید زوایایی از خاطراتمان را همراه خود دفن کنیم

و بهتر آن است که در تاریخ ثبت شود.

از اتاق مورد اشاره که رد می شدی به یک فضای حیاط مانند می رسیدی که باغچه ای گلخانه مانند داشت و در بقیه اتاقها نیز زندانیان نظامی عراقی نگهداری می شدند که معمولا محکوم به اعدام بودند.

 

استخبارات. یا دستگاه اطلاعات نظامی ، یک سازمان اطلاعاتی ـ امنیتی است که فقط در داخل ارتش فعالیت دارد و بر نظامیان مسلط و علیه آنها جاسوسی می کند و تابع دستگاه امنیت ویژه است .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۲۴

ورود به استخبارات

 

غروب روز سه شنبه 14 بهمن مصادف با سوم جمادی الثانی سال 1407 ه. ق  روز شهادت حضرت زهرا - سلام الله علیها - جمع 37 نفره ما بوسیله یک دستگاه اتوبوس از بصره به سوی بغداد حرکت دادند.

شب در مسیر بودیم  و صبح رسیدیم بغداد

حدودا بیش از 600 کیلومتر راه بود

دستها از پشت و چشمها نیز بسته بود.

در طول مسیر یکی از بعثی‌ها حبیب الله بهرامی که در قسمت۳۴ ذکرش رفت را وسط اتوبوس نگه می داشت و با تکیه دستهایش به صندلی‌های دو طرف اتوبوس با جفت پا محکم به سینه این پیر مرد می‌زد و ایشان طاق پشت وسط اتوبوس می‌افتاد و پاهایش به هوا می‌رفت و بعثی‌ها قهقهه سر می‌دادند و بدین شکل تفریح می‌کردند.

من در ردیف صندلی های سمت راست و کنار شیشه جای داشتم و وقتی به خیابانهای بغداد رسیدیم با کشیدن سرم به پنجره بطور مخفیانه توانستم کمی چشم بندم را بالا زده و پرده نیز کمی کنار بزنم و از زیر چشم بند ، نمایی از خیابانها را ببینم .

اولین منظره‌ای که در ذهن دارم  تردد دختر و پسرهای دانشجو بود که در پیاده رو در حال رفتن یا بازگشت از محل تحصیل بودند.

چقدر آن لحظه دلم گرفت.

ناخود آگاه یاد زمانی می‌افتادی که تشنه و گرسنه از مدرسه در حال بازگشت به منزل بودی ، به عشق چای داغ و...

ما چهار شبانه روز بود که چیز قابل توجهی نخورده بودیم .

انسان تا گرفتار نشده باشه قدر آزادی نمی دونه.

همیشه در طول اسارت با خود و یا بعضا با دوستان که گفتگو می کردیم می‌گفتیم اگر روزی آزاد بشیم بریم ایران ، تمام ایران رو می گردیم  .

یک روز هم تو خونه نمی‌‌‌‌‌‌مونیم و می‌زنیم به دشت و صحرا و از آزادی لذت می بریم .

اما خوب همه چیز هم که دست خود آدم نیست به هرحال تا آدم گرفتار نشه قدر آزادی نمی دونه همینجور که تا مریض نشه قدر سلامتی را، خدا را صد هزار مرتبه شکر.

 

قبل از ورودمان به استخبارات (سازمان اطلاعات و امنیت عراق)  در مکانی نزدیک ، از اتوبوس پیاده و سوار خودرویی شبیه خودروهای یخچال دار که ویژه حمل محصولات فاسدشدنی است و یک مقدار از نیسان خودمان بزگتر است کردند.

 خودروی ذکر شده گنجایش 37 نفر را نداشت و با زور همه ما را در آن جایی دادند.

فضای داخل آن تاریک و فقط یک پنجره هواکش مانند ، سقف آن تعبیه شده بود.

تاریکی و فضای کم باعث شده بود مجروحین زیر دست و پاه قرار گیرند   و آه و ناله اشان به هوا بلند شود.

عمدا ماشین را در محل های مختلف می‌چرخاندند تا آدرس محل در ذهن ما شکل نگیرد.

بلاخره بعد از دقایقی خودرو سمت راست ساختمانی که ابتدای آن سالنی بود و دری نرده ای داشت توقف کرد.

از خودرو پیاده شدیم  چند نفر میزبان چوب بدست منتظرمان بودند.

اینجا دیگر سربازان عادی میدان نبرد نبودند که شاید رحم و مروتی داشته باشند.

نیروهای کارکشته معتاد به شکنجه که این کار هر روزشان بود .

اسرا بودند ؟  فبها ، نبودند ؟ مردم فلک زده عراق.

فرقی نمی کرد بیکار نبودند.

دو طرف ایستاده بودند و هرکسی وسیله پذیرایی در دست .

یکی دو نفر با چوب شاخه خرما که ته پهن و ضخیم تری دارد بی مهابا می‌زدند ، به مجروح هم رحم نمی کردند

سمت چپ وارد ساختمان شدیم

از سالنی که شبیه پارکینگ بود و بنظر می رسید برای هوا خوری زندانیان ساخته شده بود عبور داده شدیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۹ ، ۰۸:۵۳