وبلاگ برزخ تکریت ( انتهای کانال ... )

خاطرات آزاده اصغر حکیمی مزرعه نو

خاطرات آزاده اصغر حکیمی مزرعه نو
تکریت 11 - اولین اردوگاه مفقودین و مخوف ترین اردوگاه اسرا

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

قسمت 36 - ورود به استخبارات

شنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۵۳ ق.ظ

ورود به استخبارات

 

غروب روز سه شنبه 14 بهمن مصادف با سوم جمادی الثانی سال 1407 ه. ق  روز شهادت حضرت زهرا - سلام الله علیها - جمع 37 نفره ما بوسیله یک دستگاه اتوبوس از بصره به سوی بغداد حرکت دادند.

شب در مسیر بودیم  و صبح رسیدیم بغداد

حدودا بیش از 600 کیلومتر راه بود

دستها از پشت و چشمها نیز بسته بود.

در طول مسیر یکی از بعثی‌ها حبیب الله بهرامی که در قسمت۳۴ ذکرش رفت را وسط اتوبوس نگه می داشت و با تکیه دستهایش به صندلی‌های دو طرف اتوبوس با جفت پا محکم به سینه این پیر مرد می‌زد و ایشان طاق پشت وسط اتوبوس می‌افتاد و پاهایش به هوا می‌رفت و بعثی‌ها قهقهه سر می‌دادند و بدین شکل تفریح می‌کردند.

من در ردیف صندلی های سمت راست و کنار شیشه جای داشتم و وقتی به خیابانهای بغداد رسیدیم با کشیدن سرم به پنجره بطور مخفیانه توانستم کمی چشم بندم را بالا زده و پرده نیز کمی کنار بزنم و از زیر چشم بند ، نمایی از خیابانها را ببینم .

اولین منظره‌ای که در ذهن دارم  تردد دختر و پسرهای دانشجو بود که در پیاده رو در حال رفتن یا بازگشت از محل تحصیل بودند.

چقدر آن لحظه دلم گرفت.

ناخود آگاه یاد زمانی می‌افتادی که تشنه و گرسنه از مدرسه در حال بازگشت به منزل بودی ، به عشق چای داغ و...

ما چهار شبانه روز بود که چیز قابل توجهی نخورده بودیم .

انسان تا گرفتار نشده باشه قدر آزادی نمی دونه.

همیشه در طول اسارت با خود و یا بعضا با دوستان که گفتگو می کردیم می‌گفتیم اگر روزی آزاد بشیم بریم ایران ، تمام ایران رو می گردیم  .

یک روز هم تو خونه نمی‌‌‌‌‌‌مونیم و می‌زنیم به دشت و صحرا و از آزادی لذت می بریم .

اما خوب همه چیز هم که دست خود آدم نیست به هرحال تا آدم گرفتار نشه قدر آزادی نمی دونه همینجور که تا مریض نشه قدر سلامتی را، خدا را صد هزار مرتبه شکر.

 

قبل از ورودمان به استخبارات (سازمان اطلاعات و امنیت عراق)  در مکانی نزدیک ، از اتوبوس پیاده و سوار خودرویی شبیه خودروهای یخچال دار که ویژه حمل محصولات فاسدشدنی است و یک مقدار از نیسان خودمان بزگتر است کردند.

 خودروی ذکر شده گنجایش 37 نفر را نداشت و با زور همه ما را در آن جایی دادند.

فضای داخل آن تاریک و فقط یک پنجره هواکش مانند ، سقف آن تعبیه شده بود.

تاریکی و فضای کم باعث شده بود مجروحین زیر دست و پاه قرار گیرند   و آه و ناله اشان به هوا بلند شود.

عمدا ماشین را در محل های مختلف می‌چرخاندند تا آدرس محل در ذهن ما شکل نگیرد.

بلاخره بعد از دقایقی خودرو سمت راست ساختمانی که ابتدای آن سالنی بود و دری نرده ای داشت توقف کرد.

از خودرو پیاده شدیم  چند نفر میزبان چوب بدست منتظرمان بودند.

اینجا دیگر سربازان عادی میدان نبرد نبودند که شاید رحم و مروتی داشته باشند.

نیروهای کارکشته معتاد به شکنجه که این کار هر روزشان بود .

اسرا بودند ؟  فبها ، نبودند ؟ مردم فلک زده عراق.

فرقی نمی کرد بیکار نبودند.

دو طرف ایستاده بودند و هرکسی وسیله پذیرایی در دست .

یکی دو نفر با چوب شاخه خرما که ته پهن و ضخیم تری دارد بی مهابا می‌زدند ، به مجروح هم رحم نمی کردند

سمت چپ وارد ساختمان شدیم

از سالنی که شبیه پارکینگ بود و بنظر می رسید برای هوا خوری زندانیان ساخته شده بود عبور داده شدیم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۳/۱۷

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی