وبلاگ برزخ تکریت ( انتهای کانال ... )

خاطرات آزاده اصغر حکیمی مزرعه نو

خاطرات آزاده اصغر حکیمی مزرعه نو
تکریت 11 - اولین اردوگاه مفقودین و مخوف ترین اردوگاه اسرا

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

قسمت 29 - حوالی بصره

چهارشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۴۸ ب.ظ

حوالی بصره

 

در محوطه ای باز ، استقرار یافتیم

براساس مشاهدات عینی سمت راست جایگاه که به شهر بصره منتهی می شد بشکه دویست لیتری آبی قرار داشت که سرش باز بود و به عنوان منبع آب آشامیدنی از آن استفاده می کردند و سمت چپ ، چادرها واقع بود که بچه ها را برای بازجویی بدان هدایت می شدند.

به شکل دایره و با فاصله حدود یک متر از یکدیگر استقرار یافتیم.

دو تن از دوستان همشهری ، آقایان علی جعفری و علی خانی زاده که در نقطه دیگری گرفتار شده بودند نیز به جمع ما پیوستند.

آقای خانی زاده همان رزمنده ای است که در قسمت بیست و سوم به ایشان اشاره شد.

دوستان را یکی یکی برای بازجوی به چادر منتقل و معمولا  همه بازجویی ها همراه با ضرب و شتم بود .

 یکی دو نفر از دوستان نیز با برق ولتاژ پایین پذیرایی شدند .

 بوسیله تلفن صحرایی ، بدین شکل که سیم را به نقاط حساس بدن وصل و در اثر چرخاندن هندل آن ، ولتاژ به بدن منتقل می شد .

نوار ترانه گذاشته بودند و می خندیدند.

قصدشان بیشتر تفریح بود تا بازجویی.

 

با این که اواخر بهمن ماه بود ولی هوا گرم  و شرجی بود و ما دائما تقاضای آب می کردیم.

بعضی از سربازان که دل رحم بودند ظرف آبی از همان بشکه دویست لیتری برداشته و جلوی دهانمان می گرفتند.

 

سربازی به هر نفر یک سیگار فکر کنم سومر پایه بلند ، تعارف اجباری کرد.

دستها بسته ، ولی چشمها باز بود.

تشنه بودیم . سیگار می خواستیم چکار.

سیگار را روشن و روی لبمان گذاشت و گفت : خمینی گول جیگایر حرام

یعنی : (امام) خمینی  میگه سیگار حرامه

گفتیم : لا. لا همچین چیزی نیست.

لبهایمان خشکیده و بهم چسبیده بود

سیگار هم شده بود غوز بالاغوز

فقط دودش به چشممان رفت

در آخر فیلترش هم از لبمان جدا نمی شد که بماند..

ساعت حدود سه بعد از ظهر بود. درخواست اقامه نماز کردیم.

گفتند : صلاة ممنوع

بعدها زیاد با واژه عربی بالجیش صلاة ممنوع مواجه شدیم  یعنی در ارتش نماز نداریم ، ممنوع

به دوستان پیشنهاد شد با همین وضعیت نماز را ادا کنیم .

نمازی بدون وضو و  قبله و مهر  و با دست بسته .

رکوع و سجود هم با اشاره.

 

نزدیکی های غروب منتقل شدیم به پایگاهی که بنظر می رسید متعلق به هوانیروز باشد.

اول در محوطه ساختمانی که به اندازه حیاط  یک مدرسه فضا داشت جای گرفتیم.

نیروها که احتمالا درجه دار بودند اطرافمان تجمع و تماشا می کردند. یادم نمی آید که در اینجا چندان ضرب و شتمی شده باشیم .

بعدا از مدتی به اتاقی که در سمت چپ  حیاط واقع و  بیشتر به دفتر فرماندهی شبیه بود جای دادند.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۳/۰۷

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی