وبلاگ برزخ تکریت ( انتهای کانال ... )

خاطرات آزاده اصغر حکیمی مزرعه نو

خاطرات آزاده اصغر حکیمی مزرعه نو
تکریت 11 - اولین اردوگاه مفقودین و مخوف ترین اردوگاه اسرا

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

قسمت 34 - حبیب ابن مظاهر

پنجشنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۰۹ ق.ظ

حبیب ابن مظاهر

 

پیر مردی بود بنام حبیب الله بهرامی از لشکر 21 امام رضا - علیه السلام.

 از عراقی ها درخواست کرد دستش را باز کنند تا نماز بخواند یکی از نگهبانها با اکراه راضی شد ، از شیر توآلت وضو گرفت و ایستاد به نماز هنوز رکعتی نخوانده بود که سرباز عراقی حوصله اش سر رفت و وسط نماز  دستانش را از پشت بست و انداختش روی زمین .

دیدم سرباز دیگری چندبار با کابل به سرش می زد و می گفت الحبیب. الحبیب

خدارحمتش کند بعد از آزادی به رحمت خدا رفتند.

تصاویر این عزیز که ما را یاد حبیب ابن مظاهر می انداخت و مربوط به روز دوم حضورمان در بصره می شود موجود است که انشاءالله در فرصت مناسب ارائه خواهد شد.

چند پیرمرد دیگر هم در جمع ما بودند.

صفر قاسمی عزیز دیگری بود که بازوی دست چپش در اثر تیر یا ترکش آسیب جدی دیده بود و فقط به گوشتی بند بود و در خط خودمان بچه ها با دو تکه چوب بصورت موقت آتل بندی کرده بودند .

کنار در به دیوار تکیه داده بود ، درد امانش را بریده بود و  دائم با دست راستش می زد به در و می گفت نامردها ، چقدر به اسیراتون محبت کردیم . چقدر به اسیراتون خوبی کردیم . بیایید دستم قطع کنید .

نمی خوام مداوا کنید . خدا !!! مردم ، و ناله می کرد

تاصبح کارش همین بود .

عراقی ها در را باز می کردند و با لگد درمانش می کردند .

هنوز نمایه ای از قیافه آن سرباز که لاغراندام و سبیلهایش تا روی چانه کشیده شده بود به یاد دارم که چه جوری با کفش به سر و صورت این عزیز می زدند.

البته بقیه هم بی نصیب نمی ماندند

یادم هست که یکی از آنها کفش بازاری پوشیده بود و پوتین نداشت و هر وقت در باز می شد مثل کاراته بازاها به بچه‌ها حمله می کرد.

مسابقه ورزشهای رزمی.

مسابقه با حریفی که دستش بسته و مجروح است.

لابد چقدر هم به خود افتخار می کرد که زده حریف و ناکار کرده .

 

 دست آقای قاسمی بدون کوچکترین درمانی و با عنایت حق به مرور  بهبود پیدا کرد ولی چون قسمتی از اعصاب آن قطع شده بود کارایی چندانی نداشت .

روز دوم حدودا بیست نفری می شدیم .

عراقی ها اقدام به جمع آوری لباسهای اضافه و پوتین هایمان کردند و داخل بشکه ای انداختند.

تقریبا روز آخری بود که در بصره حضور داشتیم و سه شبانه روز  چیزی نخورده بودیم هرچند دیگر تمایلی به غذا نداشتیم.

یک سینی برنج با خورشی شبیه قیمه آوردند اکثرا با دستان خون آلود لقمه ای را برداشتیم .

البته یک مورد هم فکر کنم  همین نان صمون با مربا دادند.

بعضا از ناحیه صورت مجروح بودند و امکان غذا خوردن نداشتند مثل شهید عباسقلی ساور علیا و آقای حسینعلی قادری جانباز 70 درصدی که از ناحیه راست سر و صورت جراحت شدید داشتند.

یکی از مجروحین قطع نخاعی و روی برانکارد بود امکان تناول غذا نداشت

چشمهایش پر از اشک بود نمی توانست اشکش را پاک کند  سرش هم نمی توانست تکان دهد با گوشه آستین لباسم اشکش را پاک کردم

نمی دانم سرنوشتش چه شد آیا قبل از انتقالمان به استخبارات به بیمارستان منتقل شد یا قبل از انتقال به زندان الرشید یا اصلا مداوا نشد و آسمانی شد.

 بعدا در اردوگاه هم اورا زیارت نکردیم اگر توفیقی حاصل شد تحقیق لازم در این زمینه صورت خواهد گرفت .

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۳/۱۵

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی