اولین بازجویی
جهت ادامه مسیر باید از کنار نیروهای عراقی که به خط گسیل می شدند میگذشتیم ، زیرا منطقه مین گذاری و رفت و آمد فقط از مسیری که پاکسازی شده و با نوار سفیدرنگی مشخص شده بود امکان پذیر بود.
بالاجبار حدود صد متری را از کنار سربازان دشمن عبور داده شدیم.
هر کدام به کَرم و لطفشان ما را نوازش کردند.
دستانمان بسته بود ولی چشممان باز بود
یکی با قنداقه سلاح ، یکی با مشت و لگد ، دیگری سیلی و اکثرا آب دهان
این یکی از همه زجرآور تر بود.
اولین سنگر ، ما را تحویل گرفتند
توقفی کوتاه و تحویل سرباز دیگری دادند.
فکر کنم از اینجا به بعد با خودرو منتقل شدیم .
رسیدیم سنگر فرماندهی میدانی
اولین بازجویی ، درخواست مشخصات خود - لشکر و تیپ - گردان و گروهان و...
اطلاعات محرمانه ای نبود
از اینجای داستان چون هر کدام بصورت انفرادی بازجویی می شدیم لذا برخوردها و مشاهدات متفاوت است و آنچه در پی می آید مشاهدات شخصی بنده می باشد و از منظر دوستان دیگر ، قطعا اتفاقات بصورتی دیگر رقم خورده است .
مترجم که به زبان فارسی تسلط داشت در حین بازجویی گوشزد کرد که اگر دروغ بگوییم کشته خواهیم شد لذا قبل از خروج از سنگر چشمهایم که باز بود بسته و گفت : ما می دانیم که دروغ گفته ای و تو را خواهیم کشت.
با سکوت و بی تفاوتی رساندم که بکشید مهم نیست.
نه اینکه خیلی شجاعت نشان داده باشم.
از نگاه خودم ما دیگر مرده بودیم ، فقط نفس میکشیدیم و کشته شدن آسانتر بنظر میرسید.
می دانستیم لحظات بدی در انتظارمان است.
احساس می کردیم این اتقاقات همه خواب و رویاست.
ما 16-17 سال بیشتر نداشتیم.
بازوهای مرا گرفت و بلند کرد گذاشت روی یک بلندی.
لحظاتی سکوت کرد.
منتظر شلیک توی سرم بودم .
لحظه ها به کندی می گذشت.
با دست روی سینه ام گذاشت و فشار داد افتادم داخل خودرو روی سر و کول بقیه بچه ها.
بنا به نقل دوستان با همه به این شیوه برخورد کرده بودند .
ماشین حرکت کرد.