وبلاگ برزخ تکریت ( انتهای کانال ... )

خاطرات آزاده اصغر حکیمی مزرعه نو

خاطرات آزاده اصغر حکیمی مزرعه نو
تکریت 11 - اولین اردوگاه مفقودین و مخوف ترین اردوگاه اسرا

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

۱۷۹ مطلب با موضوع «انتهای کانال (خاطرات اردوگاه)» ثبت شده است

اولین بازجویی

 

جهت ادامه مسیر باید از کنار نیروهای عراقی که به خط گسیل می شدند می‌گذشتیم ، زیرا منطقه مین گذاری و رفت و آمد فقط از مسیری که پاکسازی شده و با نوار سفیدرنگی مشخص شده بود امکان پذیر بود.

بالاجبار حدود صد متری را از کنار سربازان دشمن عبور داده شدیم.

هر کدام به کَرم و لطفشان ما را نوازش  کردند.

دستانمان بسته بود ولی چشممان باز بود

یکی با قنداقه سلاح ، یکی با مشت و لگد ، دیگری سیلی و اکثرا آب دهان

این یکی از همه  زجرآور تر بود.

اولین سنگر ، ما را تحویل گرفتند

توقفی کوتاه و تحویل سرباز دیگری دادند.

فکر کنم از اینجا به بعد با خودرو منتقل شدیم .

رسیدیم سنگر فرماندهی میدانی

اولین بازجویی ، درخواست مشخصات خود - لشکر و تیپ - گردان و گروهان و...

اطلاعات محرمانه ای نبود

از اینجای داستان چون هر کدام بصورت انفرادی بازجویی می شدیم لذا برخوردها و مشاهدات متفاوت است و آنچه در پی می آید مشاهدات شخصی بنده می باشد و از منظر دوستان دیگر ، قطعا اتفاقات بصورتی دیگر رقم خورده است .

 مترجم که به زبان فارسی تسلط داشت در حین بازجویی گوشزد کرد که اگر دروغ بگوییم کشته خواهیم شد لذا قبل از خروج از سنگر چشمهایم که باز بود بسته و  گفت : ما می دانیم که دروغ گفته ای و تو را خواهیم کشت.

با سکوت و بی تفاوتی رساندم که بکشید مهم نیست.

نه اینکه خیلی شجاعت نشان داده باشم.

از نگاه خودم ما دیگر مرده بودیم ، فقط نفس می‌کشیدیم و کشته شدن آسانتر بنظر می‌رسید.

می دانستیم لحظات بدی در انتظارمان است.

احساس می کردیم این اتقاقات همه خواب و رویاست.

ما 16-17 سال بیشتر نداشتیم.

بازوهای مرا گرفت و بلند کرد گذاشت روی یک بلندی.

لحظاتی سکوت کرد.

منتظر شلیک توی سرم بودم .

لحظه ها به کندی می گذشت.

با دست روی سینه ام گذاشت و فشار داد افتادم داخل خودرو  روی سر و  کول بقیه بچه ها.

بنا به نقل دوستان با همه به این شیوه برخورد کرده بودند .

ماشین حرکت کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۵۶

 امداد به شیوه بعثی ها

 

در ابتدا لازم می دانم اشاره کنم که یکی از علل اصلی بی رغبتی آزادگان از عدم تعریف و ثبت و ضبط خاطراتشان در طی این سالها ، غیر قابل باور بودن مشاهدات و شکنجه های وارده بوده است .

و امروز که بنده بعد از 30 سال دست به قلم برده ام در سایه افشای جنایات داعش در منطقه و به لطف گسترش رسانه های تصویری ، باورپذیری مخاطب افزایش یافته است .

و پر واضح است که افسران بعثی از عناصر اصلی تشکیلات داعش در عراق بوده و لذا  این مهم ، پذیرش  خاطرات آزادگان را راحت تر کرده است.

 

 سمت راست مسیری که با انباشتن اجساد خودشان درست کرده بودند (سرباز مجروح عراقی در حال فرو رفتن در باتلاق بود و دائم صدا می زد ساعدونی یعنی کمکم کنید

افسر عراقی با کلت او را خلاص کرد

 قسمت داخل پرانتز نقل قول از دوستانم می باشد و بنده چون وسواس دارم  ، ممکن است فراموش کرده باشم و لذا تا اطمینان کامل به مشاهداتم نداشته باشم  مطلبی را نمی آورم .

هرچند برای خودم حجت است

و اما آنچه خودم مشاهده کردم

سرباز دیگری کنار باتلاق دراز کشیده بود و درست قسمت وسط پایش جدا شده بود و فقط سر پنجه و پاشنه پایش مانده بود.

انتظار کمک داشت .

هیچ تیر و گلوله ای از طرفین شلیک نمی شد .

منطقه آرام آرام

وضع اضطراری و جنگی هم حاکم نبود که بگوییم فرصت رسیدگی به مجروحین نیست .

وقتی برخورد افسر مافوقش را دید مثل مار خودش را عقب کشید و چنین وانمود کرد که نیازی به امداد ندارد تا مورد عنایت افسر بعثی واقع نشود.

شاید همین فرد بوده که با گلوله سلاح کمری افسر بعثی خلاص شده باشد. والله اعلم

از منظر یک افسر بعثی  کاملا پذیرفته شده است که این سرباز مجروح حد اقل به دو نفر جهت امدادرسانی و تخلیه به عقب نیاز دارد و امداد رسانی به او ضمن اینکه هزینه دارد هیچ دردی نیز از نظام سرکوبگر بعثی دوا نمی کند.

لذا بهترین دارو تیر خلاص است یا رها کردن به حال خود.

 هنوز قیافه آن سرباز مجروح را بخاطر دارم که چگونه مظلومانه در چشمان ما نگاه می کرد.

سایر نیروها نیز حق دخالت و امداد رسانی نداشتند و حتی جرات نگاه کردن و ابراز همدردی.

افسری که یقه پیراهن مرا به عنوان نفر جلو گرفته بود و به جلو هدایت می کرد گفت : امشی. یعنی برو

من که مانده بودم اگر پا روی اجسادشان بگذارم ناراحت شده و برخورد خواهد کرد امتناع کردم .

ولی افسر بعثی مرا هل داد  و بقیه نیز از روی اجساد گذشتند.

برای آنها امری عادی بود ، چون بویی از انسانیت نبرده بودند .

اما از دیدگاه ما هر چند آنها اجساد دشمن بود و لی از نظر آموزه های دینی ، آنها انسان بودند و چه بسا اغلب نیروهای خط مقدم از شیعیانی بودند که بالاجبار به جنگ گسیل شده بودند و حق حیات نداشتند.

یاد خاطره ای افتادم از شخصی بنام  میخائیل رمضان ،که نقش بدل صدام را به عهده داشته ، ایشان در کتاب خاطراتش بنام شبیه صدام . صفحه 151  در واکنش صدام به کشته های جنگ چنین آورده است .

📚... و هنگامی که در باره جنگ با ایران و تلفات سنگین انسانی که به ارتش عراق وارد شد ، از او (صدام) سوال کردند ، گفت : این مساله برای ما مهم نیست ، زیرا بیشتر افراد ارتش عراق شیعه اند و کسانی که در ارتش ایران هستند نیز شیعه اند و هر دو آنها دشمن ما هستند که به جهنم می روند.📚

چنین منطقی بر حزب بعث حاکم بود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۵۰

 

 تسلیم سرنوشت

 

عراقی ها هجوم آوردند اطراف سنگر.

یالله اُخْرُج

مانده بودیم کدام  یک اول بیرون برویم.

چون می دانستیم  با مواجه شدن اولین نفر ما با عراقی ها ممکن است حول شوند و ببندند به رگبار.

زمان بسرعت می گذشت.

دیگر دیر شده بود من و برادر صمدی که از همه ریز جثه تر  و نزدیک دهانه سنگر بودیم  تقریبا باهم زدیم بیرون.

خدای من تا چشم کار می کرد عراقی در طول خاکریز  .

در میان دوستان فقط بنده کلاه آهنی نداشتم.

سرم نیز که ، چند روز قبل از ته تراشیده بودم.

جون می داد برای ضربه.

 سرباز میان سال عراقی هر چه در دستش می آمد به سر و روی بچه ها می زد.

از شانس بد ، خشابی را از کیسه حمایلش برداشت  و ته خشاب را محکم حواله سر ما کرد.

 مات و مبهوت ،

 درد چندانی احساس نکردم .

فقط متوجه شدم یقه پیراهنم از  پشت سر خیس شد.

آقای صمدی که از پشت سر  ، شاهد ماجر بود در  صفحه 48 کتاب خاطراتش بنام ،،روزهایی به رنگ آسمان،، اینطور به ماجرا اشاره کرده است.

📚 اصغر حکیمی بسیجی اهل اردکان که کلاه بر سر نداشت با اولین ضربه قنداقه تفنگ ، سرش شکافت و خون فوران کرد ، سرباز عراقی ، ناجوانمردانه مشتی خاک برداشت و بر سرش ریخت ، خون گل آلود روی سرش جمع شد و دلمه بست ...📚

 

اطراف خاکریز پر بود از اجساد سربازان  عراقی ، از لباس و قیافه ها پیدا بود.

فاتحه خود را خواندیم.

از اولین برخوردشان معلوم بود که چه دل خونی از دست ما دارند.

به محض دستگیری دستهایمان را از پشت بستند و افسری که در حال هدایت نیروها بود جلو آمد.

لباسش شیک و اتو کشیده همراه با بوی تند ادکلن.

بعد از حدود بیست متر ما را به بالای خاکریز سمت راست هدایت کرد.

همان مسیری که نیروهایش در حال حرکت بودند.

رسیدیم بالای خاکریز ، پشت خاکریز آب و باتلاق بود.

با انباشته کردن اجساد کشته هایشان از داخل باتلاق مسیری را باز کرده بودند و از روی آنها عبور می کردند.

لازم است اشاره شود که تقریبا هیچ پیکری از شهدای ما در منطقه ای که رزمندگان حضور داشتند بجای نمی ماند و همچنان که در قسمتهای قبلی اشاره کردم  در شرایط عادی و حتی در حین پاتک دشمن شاهد تخلیه شهدا و مجروحین بودیم .

مگر اینکه پیکر شهیدی زیر خاک یا سنگر مدفون شده باشد.

ولی دشمن بعثی نه تنها احترامی برای کشته هایشان قائل نبودند بلکه به عینه ما شاهد برخوردهای غیر انسانی با مجروحین خودشان هم بودیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۲۱

شلمچه در خون

 

اوایل جنگ بچه‌های فعال در حوزه هنری نمایشنامه‌ای تحت عنوان  "شلمچه در خون"  در غرفه های حسینیه قدیم  روستا به اجرا در آوردند که بنده به عنوان دختربچه‌ای که در مناطق جنگی شلمچه در حال برداشت آب از نهری است  نقش بازی می کردم.

یادم هست پیراهن گُل گُلی خواهرم را پوشیدم با یک روسری .

ظرف خالی آبی در دست به نهری می‌رسیدم .

در حال برداشت آب بودم که محاصره می شدم.

سرباز بعثی با قهقهه ای بلند به دختر بچه نزدیک می شود.

دخترک ، تنها و بی پناه ، جیغ می کشد که ناگهان چند رزمنده ایرانی سر می‌رسند و نجات پیدا می کند.

 

 تاریخ داشت تکرار می شد.

باز شلمچه و باز قصه اسارت.

اما این بار واقعی.

 

نزدیکی های سحر صداهایی با لهجه عربی به گوش می رسید.

یاد فیلمهای جنگی می افتادی

تاریکی مطلق بود و هیچ  شناختی نسبت به موقعیت خود نداشتیم

درگیری پایان یافته بود و ما در دل عراقی ها بودیم.

بعد از اقامه نماز صبح  و روشن شدن تدریجی هوا صدای همهمه بعثی ها بیشتر می شد.

خورشید از روبروی در سنگر در حال بالا آمدن بود.

عراقی ها دسته دسته از کنار سنگر عبور می کردند و سایه آنها داخل سنگر می‌افتاد.

همگی در انتهای سنگر پناه گرفتیم تا روبروی درگاه نباشیم.

عراقی ها باور نمی کردند کسی داخل این سنگر باشد.

سنگری کوچک ، آنهم پنج نفر

در سکوت با هم مشورت کردیم .

گفتیم همینجا بمانیم تا فردا شب به امید عملیات بچه‌ها  و اگر امکان داشت از سنگر بیرون رفته سر و گوشی به آب دهیم و از روشنایی روز نسبت به موقعیت منطقه آگاهی یافته تا در شب بتوانیم فرار کنیم.

از طرفی می دانستیم که از نظر نظامی طبیعی است که همه سنگرها را  با انداختن نارنجک به داخل و گرفتن رگبار پاکسازی کنند.

امکان عملیات نیروهای خودی نیز به این زودی ها متصور نبود.

ریسک بزرگی بود.

احتمال اسارت می رفت .

شواهد و قرائن  نشان می داد که امکان بازگشت وجود ندارد.

پیشنهاد دیگر این بود که بزنیم از سنگر بیرون اگر موقعیت فراهم بود و عراقی‌ها متوجه حضور ما نشدند در جای دیگری پناه بگیریم و آن موقع بر اساس وضعیت جدید تصمیم بگیریم

اگر هم عراقی ها متوجه شدند  و آتش گشودند ما هم درگیر شویم و نهایتا  اینکه کشته خواهیم شد .

احتیاط حکم می‌کرد مدارکی که حاوی اطلاعات نظامی بود معدوم کنیم.

کارتهای شناسایی را لای درز چوبهای سقف مخفی کردیم .

یکی از دوستان دوربین عکاسی مدل بالایی داشت دریچه نصب فیلم را شکست و فیلم آن را هم خارج نمود تا تصاویر منطقه دست دشمن نیفتد.

با افزایش حضور نیروهای عراقی موقعیت ما لو رفت .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۱۲

در انتهای کانال

 

از دوستانی که برمی گشتند خداحافظی کردیم .

آنها از همین مسیری که ما آمده بودیم بازگشتند غافل از اینکه دشمن در ابتدای ورودی کانال انتظارشان را می کشید .

 همه آن عزیزان را به رگبار می بندند و یکی از آنها بنام آقای خانی زاده که بلافاصله روی زمین می خوابد از ناحیه مچ دست مجروح و صبح به اسارت در می آید و بقیه یا به شهادت می رسند یا از فرصت تاریکی شب  استفاده کرده به عقب بازمی گردند .

اواسط شب به انتهای کانل رسیدیم

یکی از مجروحین  روی دیواره خروجی کانال از درد به خود می پیچید و فریاد می زد .

کاری از دست کسی ساخته نبود

نه امدادگری بود نه ما امکانات امدادی داشتیم.

اولین نیاز او مُسکن بود.

بعید می‌دانم تا صبح دوام آورده باشد.

چه غریبانه.

 ما در منطقه دشمن بودیم حجم آتش کاسته شده بود.

 

سمت چپ وارد خاکریزی می شدی که حدودا دو متر از کانال پایین تر بود.

خسته و کوفته 5 الی 6  ساعتی سینه خیز آمده بودیم.

هوا تاریک بود شب سیم جمادی الاول .

 از ماه خبری نبود.

قرار بود بعد از مستقر شدن در خط از سوی فرماندهان نسبت به چگونگی دفاع و موقعیت منطقه توجیه شویم که پاتک مانع از آن شده بود

 اطلاعی از اینکه محاصره شده ایم نداشتیم.

به انتهای خط رسیده بودیم.

  صلاح دیدیم  تا تعیین تکلیف  فعلا در سنگری پناه بگیریم.

در  اولین سنگری که خالی بود مستقر شدیم.

به زور اندازه دو نفر فضای دراز کشیدن داشت.

ما پنج نفر بودیم .بنده و آقایان حسن سیفی- عباس زارع - احمد درب هنزی (پاکروان) و محمد علی زارع( صمدی).

 

به دیوارهای سنگر تیمم کردیم و نشسته به طرفی که حدس می زدیم قبله باشد نماز خواندیم .

دوستان مقداری نان خشک همراه داشتند با هم خوردیم.

از فرط خستگی در حال نشسته خواب رفتیم و هر از چند گاهی در اثر انفجاری  بیدار می شدیم.

یکی از دوستان بعدا می گفت من در خواب و بیداری می شنیدم که صدایی می گفت برادرها فرار کنید .

اینقدر اتفاقات سریع و ناباورانه بود که امکان تصمیم گیری سریع وجود نداشت.

ضمن اینکه در اثر انفجارات تقریبا همه را موج انفجار گرفته بود و حالت طبیعی نداشتیم.

تانک عراقی درست پشت خاکریز سنگری که ما در آن پناه گرفته بودیم  مستقر و هر از چند گاهی گلوله ای شلیک می کرد و سنگرما به هوا رفته ، به زمین می آمد.

صبح که از سنگر بیرون آمدیم تازه متوجه تکانهای شدید سنگر شدیم

 کافی بود از همان مکان ادامه مسیر می‌داد اثری از ما باقی نمی ماند.

اواخر شب آرامش بر خط حکمفرما شد.

 

بجز ما دیگر کسی در خط نبود تعدادی از دوستان همولایتی که بعد از ما به خط زده بودند قبل از محاصره دشمن با دستور عقب نشینی ، موفق به بازگشت شدند.

الباقی نیز  شهید و اسیر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۳۲

لحظه های  جدایی

 

من و سیفی و شهید هاشمی پشت سرهم بودیم .

بعضی از قسمتهای کانل گلوله خورد و همسطح زمین شد و امکان ادامه راه نبود و از طرفی دشمن عمدا از تیرهای رسام که نور از خود ساطع می‌کند استفاده می کرد تا ضمن رعب و وحشت کسی جرات سر بلند کردن نداشته باشد.

برای ادامه مسیر به نوبت و به سرعت خود را به طرف دیگر کانال پرت کردیم .

تقریبا ساعت پنج عصر روز جمعه 65/11/10  در همین نقطه میانی کانال بود که در اثر سقوط خمپاره یا راکت  بین ما و شهید هاشمی جدایی افتاد.

ایشان پشت سر ما بود و ما فکر می‌کردیم با فاصله می آید.

 دوستان دیگری هم پشت سر ما بودند ولی به علت تخریب کانال و فضای دود و غبار ناشی از انفجارات دید لازم وجود نداشت.

همین نقطه است که شهید هاشمی به معشوق می‌پیوندد

وقتی هم که اسیر شدیم چون دستور عقب نشینی هم آمده بود احتمال می‌دادیم ایشان به عقب بازگشته و تا زمان آزادی خبری از شهادتش نداشتیم .

 

در مسلخ عشق جز نکو را نکشند

روبه صفتان زشت خو را نکشند

 

وقتی خمپاره و گلوله ها کنارمان اصابت می کرد چون داخل کانال بودیم  فقط امواج و آتش آن تا عمق ریه هایمان وارد و نفسمان را برای لحظه ای قطع می کرد و گل و لای اطراف به سر و رویمان می‌پاشید.

 

نزدیکی ‌های غروب آفتاب از  حجم گلوله‌های انفجاری نظیر خمپاره کاسته شد ولی تیرهای رسام همچنان سقف کانال را همانند نی حصیر می‌پوشاند

در عوض دو بالگرد دشمن درست بالای سرمان ظاهر شد و کار پاکسازی و تیر خلاص را انجام می‌داد

بالگردها اینقدر نزدیک و در سطح پایین پرواز می‌کردند که خلبانش را  می دیدیم  و او نیز ما را.

به دیواره راست کانال می چسبیدیم و او نیز بدون دغدغه به سمت چپ می آمد

بسمت چپ و او نیز به سمت راست تا ما در تیر رسش قرار گیریم .

با تیر کلاش هم می شد هدف قرار داد ولی ما امکان تکان خوردن نداشتیم.

نمی دانم چرا اینقدر که گلوله و راکت شلیک کرد چرا یکی به ما  نخورد.

چون در مسلخ عشق........

به محض تمام شدن مهمات جایش را با بالگرد دیگری عوض می کرد.

 

هوا رو به تاریکی می رفت.

در میانه کانل  با بچه های خودی که از روبرو می آمدند مواجه شدیم .

فکر کردیم دشمنند ، آنها هم همینطور

به همدیگر ایست دادیم

نزدیکتر که شدند فهمیدیم ایرانی اند

سوال کردم تکلیف چیست ؟

چرا برمی گردید.

گفتند ما سه شبانه روز است که اینجا هستیم و شما نیروی جایگزین هستید بروید جلو .

یکی از آن عزیزان موشکهای  آر.پی.جی  موجود در کوله پشتی مرا بیرون آورد و گفت گلوله ها از کانال بیرون زده و احتمال انفجار در اثر برخورد تیر و ترکش به آن وجود دارد.

ترکش کوچکی روی ساق دستم خورده بود یکی از آنها با باند بزرگی که خیلی هم  عریض بود آن را بست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۱:۱۴

پاتک سنگین دشمن

 

بلافاصله پس از پیاده شدن از قایق پشت وانت تویوتا قرار گرفتیم .

دو دستگاه وانت با فاصله کم راه افتادند.

ساعت حدودا 4 عصر بود.

همه چیز خبر از پاتک سنگین دشمن می‌داد.

معمولا دشمن هر چند روز یکبار پاتک داشت .

ولی آن روز یعنی جمعه دهم بهمن  قصد دشمن برای بازپس گیری مناطق آزاد شده جدی بود.

کف وانت پر بود از انواع مهمات سبک اعم از گلوله آر. پی.جی ، فشنگ ، نارنجک و...

گفتند هر چه می توانید از این مهمات همراه خود بردارید  که امکان ارسال محموله کمکی وجود ندارد.

همینطور که نشسته بودیم کیسه جلوی لباس شیمیایی که به تن داشتیم  پر کردیم از فشنگ و نارنجک و... و چند عدد موشک آرپی‌جی نیز در کوله یکدیگر اضافه کردیم.

در حین جابجا شدن متوجه شدیم بیش از حد فشنگ و... داخل کیسه ریخته‌ایم و امکان  حمل آن نیست ، مقداری از آن را تخلیه کردیم  .

ماشین فقط روی جاده منتهی به خط امکان حرکت داشت و اطراف جاده باتلاق بود.

همزمان با حرکت ما پاتک سنگین دشمن کلید خورد.

از زمین و آسمان گلوله باریدن گرفت.

در میانه راه چند دستگاه ماشین سنگین از جمله یک دستگاه لدر آتش گرفته بود که شعله های آن به  آسمان بلند بود و با توجه به کم عرض بودن مسیر  و شعله های آتش بسختی امکان عبور وجود داشت .

ماشین برای لحظاتی سرعت را کم و دوباره با سرعت از کنار آن گذشت .

خودرو در دید دشمن قرار داشت و روی هوا و زمین می‌رفت.

با توجه به آتش سنگین و مسدود شدن مسیر امکان ادامه  مسیر با خودرو نبود.

بلافاصله پیاده شده و با هدایت  فرمانده که فکر کنم شخصی بنام آقای حسینی و بچه اردکان بود ادامه مسیر دادیم .

تعدادی از شهدا با وضع فجیعی به شهادت رسیده و در کنار هم  آرامیده بودند.

جالب است که در آن نقطه پر خطر نیز بچه های روستای ما در حال تخلیه شهدا و مجروحین بودند.

سمت راست جاده  کانالی بود کم عرض با  عمق حدود ۷۰ سانتیمتر.

حدود  10 الی 12 نفر بودیم .

فرمانده ، ما را به کانال هدایت کرد.

از شدت آتش و دود و آثار انفجار دهانمان باز مانده بود و بدون اراده  ذکر یاحسین یاحسین (ع) را زمزمه می‌کردیم .

در ابتدا خوب بود و امکان حرکت نشسته در کانال وجود داشت .

ولی پس از دقایقی آنقدر گلوله روی  منطقه ریختند که کل کانال را تخریب  و حرکت قفل شد.

بعدها در اسارت شنیدم که فرمانده وقت لشکر 25 کربلا گفته بود ندیدم  عراق در هیچ پاتکی اینقدر آتش ریخته باشد .

بالاخره منطقه مشرف به شهر بصره بود و از خط اول حدودا ده کیلومتر تا شهر فاصله داشت .

 صدام ادعا کرده بود اگر ایران بتواند بصره را بگیرد ، من کلید بغداد را به او می دهم. لذا با توجه به اهمیت منطقه برای عراق لزوم بازپس گیری آن را دو چندان میکرد.

البته بعثی ها موفق به بازپس گیری کل  منطقه نشدند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۴۸

اعزام به خط مقدم درگیری

 

حدودا ساعت سه و چهار عصر مورخ دهم بهمن خود را به  آب رساندیم تا از طریق قایق به خط مقدم درگیری اعزام شویم.

عراق جهت ممانعت از ورود رزمندگان کل منطقه که در شرق کانل ماهی واقع شده بود را آب انداخته بود.

لذا از این جا به بعد می بایست باقایق جلو می رفتیم .

البته راه خشکی هم  وجود داشت اما به علت در تیررس بودن امکان عبور و مرور نبود .

منتظر قایقها بودیم  که از خط بازمی‌گشتند .

هیچکدام خالی نبودند مملو از مجروح و شهید .

عملیات تازه انجام شده بود و تا تثبیت خط امکان  ایجاد سنگر  و خاکریز و عملیات مهندسی تا پایان مراحل چندگانه عملیات وجود نداشت لذا منطقه آرایش لازم را نداشت و نیروهای اعزامی وظیفه دفاع از پاتکهای سنگین دشمن به عهده داشتند و امکان خدمات رسانی اعم از سلاح و مهمات و تغذیه نیروها نیز به سختی امکان پذیر بود.

نیروهای اعزامی می بایست برای مدت سه شبانه روز  در خط اول حضور یافته و همه تجیزات را همراه خود آورده باشند.

پس از تخلیه شهدا و مجروحین سوار قایق شدیم .

گودی های کف قایق پر  از آب و خون بود.

قایقران سری تکان داد به این معنی که دیگر از بازگشت خبری نیست این را یکی از دوستان بعدها در  اسارت  تعریف کرد.

اواسط مسیر هواپیماهای عراقی  سر رسیدند .

خوشبختانه چون موشکهایشان داخل آب می خورد اثرات چندانی نداشت .

آنهایی هم که نزدیک می خورد با خوابیدن کف قایق جاخالی می دادیم.

 مگر اینکه به خود قایق اصابت می کرد.

به علت ارتفاع کم آب در بعضی از نقاط پره های موتور قایق گیر می افتاد.

اما قایقران  تبحر داشت و مقداری موتور را بالا و روی سطح آب قرار می‌داد

دشمن جهت جلوگیری از عملیات رزمندگان اسلام عمدا این مقدار آب را در منطقه انداخته بود تا امکان رفت و آمد قایق و تانک و اداوات نظامی وجود نداشته باشد.

قایق با طی کردن حدود 7 الی 8 کیلومتر به انتهای مسیر رسید با پیاده شدن ما مجروحین و شهدا به قایق منتقل شدند.

قایقران استراحت نداشت.

جان بر کف در میدان .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۱۱

 آمادگی شهید سید علی هاشمی برای پرواز

 

بنظرم چهارشنبه هشتم بهمن شصت و پنج به هنگام تاریکی هوا بوسیله چند خودروی نظامی آیفا که روی آن پوش کشیده شده بود  با چراغهای خاموش به سوی منطقه عملیاتی  کربلای پنج (شلمچه) حرکت کردیم .

در ابتدا در گردان قدس سازماندهی شده بودیم و فکر کنم به علت شهادت  بچه‌های گردان فاطمه الزهرا- سلام الله علیها . به این گردان ملحق شدیم .

واقعا جای بسی سعادت و افتخار بود اگر رزمنده ای موفق به گزینش در گردان یا گروهانی به نام آن حضرت (س) می‌شد حیف که ما قدر ناشناس بودیم .

بنده و شهید هاشمی  هردو کمک آر پی جی زن یک و دو  دسته و با برادر سیفی در یک دسته بودیم.

اواخر شب رسیدیم خط پشتیبانی

شب را داخل سوله ای زیر زمینی که سقف آن را با اروال پوشیده بودند اقامت یافتیم .

جای امنی بود ولی امکان بیرون رفتن نبود و هر از چند دقیقه گلوله ای فرود می آمد.

یکی دو شب همینجا ماندیم.

 

صبح روز دهم بهمن به خط دوم - سوم رسیدیم. تعدادی از بچه های روستایمان را ملاقات کردیم .

 ظهر را در سنگرهای زیر زمینی گذراندیم.

به علت ارتفاع کم سنگر نماز را نشسته خواندیم .

یکی از همشهریان( آقای عباس مرادی) از دریچه بالای سنگر یک پاکت بزرگ مستطیلی شکل ماست و مقداری نان خشک  تحویلمان داد .

سنگر چهار نفره بود بنده و شهید هاشمی ، سیفی و مرادی .

ترتیب نشستن در سنگر هنوز به یاد دارم

شهید هاشمی روبروی خط دشمن سمت چپ سنگر.

از ابتدای اعزام هر وقت موقعیت جور می شد من و هاشمی بذله گویی می‌کردیم .

یکی او می گفت . یکی من.

کم نمی آوردیم .

دوستانی که آن دوران را درک کرده اند و شوخ طبعی شهید هاشمی را دیده اند می دانند چه می گویم .

حدودا یکی دو ساعت مانده به شهادت.

 

قصدم مقایسه نیست 

لحظه های بخواب رفتن و بیدار شدن اصحاب کهف را اکثرا از تلویزیون دیده‌اید .

آن لحظه را تجسم کنید .

شهید هاشمی داشت آماده می شد برای پرواز.

اما من همچنان در دنیای خود .

 همچنان شوخی و مسخره بازی .

جمله ای که ورد زبانمان بود تکرار کردم.

منتظر بودم شهید هاشمی پاسخ دهد.

 

بیکباره شهید هاشمی خطاب به من گفت :  اصغر ، دیگه بسه !!!

پژواک صدایش هنوز گوشم را نوازش می دهد

🔊  اصغر اصغر

دیگه بسه دیگه بسه .بسه بسه

خنده ام را فرو خوردم  فکر کردم دارد نصیحت می‌کند.

خیلی عجیب بود  . دیگ به دیگ میگفت روت سیاه .

فکر نکنید خدای نکرده غلو می کنم لعنت بر من اگر زیاده روی کرده باشم

از جمع ما او را انتخاب و از ما جدا  کردند .

به همین راحتی ره صد ساله را یکشبه پیمود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۱۴

آخرین اعزام

 

آخرین اعزام فرا رسید ، در مورخ 65/10/30 به همراه شهید سید علی هاشمی و حسن سیفی و دوستان دیگر در یک اعزام سراسری به جبهه اعزام شدیم .

در ابتدا جهت سازماندهی به موقعیت شوشتر که در کنار رود کارون واقع شده بود منتقل شدیم.

در دسته های رزمی در قالب چند گروهان در حال سازماندهی بودیم که دو هواپیمای میگ عراقی سر رسیدند

آنقدر سرعتشان زیاد بود که بعد از مشاهده و رها کردن بمبهایشان تازه صدای غرش آنها بگوش رسید.

همه در  اطراف پناه گرفتند و روی زمین پخش شدند.

سمت چپ رودخانه بچه‌های اصفهان ، لشکر نجف اشرف مستقر بودند و سمت راست تیپ الغدیر یزد.  موقعیت بچه های یزد در دامنه کوه واقع شده بود و امکان بمباران وجود نداشت .

 مگر اینکه به هنگام بازگشت هواپیماهای دشمن ، مورد هدف قرار گیرد که این دیگر به جرات و ریسک خلبانهای عراقی بستگی داشت که معمولا جرات بازگشت از همان مسیر را نداشتند.

به هر حال بمبهایشان را در موقعیت بچه‌های اصفهان خالی کردند  که در اثر آن چند نفر از  آن عزیزان شهید و مجروح شدند.

در این اعزام حضور بچه های روستای ما فوق العاده و چشمگیر بود.

بعد از سازماندهی به موقعیت جنگل منتقل شدیم.

موقعیت جنگل مکانی بود پر از درخت که تقریبا از دید دشمن مخفی بود.

شبها در چادر می خوابیدیم.

هوا بسیار سرد بود .

شب اول یادم هست به علت سرمای شدید چند نفری پتوهایمان را یکی کردیم و گرد  فانوسی  شب را به صبح رسانیدیم اما خواب به چشمانمان نیامد.

دستتهایمان روی فانوس می‌گذاشتیم تا گرم شود ، بعد از چند لحظه دستمان می‌سوخت ولی گرمایی احساس نمی‌کردیم

صبح ها بعد از نماز صبح در یک چادر جمعی زیارت عاشورا می خواندیم.

با اینکه من تنبلی می‌کردم اما معنویت  و حال و هوای خاصی داشت .

یاد شبهای عملیات در فیلمها و سریالهای جنگی می افتادی .

 الان  هم هر وقت نوای زیارت عاشورا می شنوم یاد آنروزها و موقعیت جنگل می افتم.

 

به پیشنهاد بنده  چون چهل - پنجاه روزی به عید مانده بود قرار گذاشتیم  سرهایمان را از ته بتراشیم تا وقتی ایام عید به یزد بازمی گردیم دیگر نیاز به اصلاح نداشته باشیم.

غافل از اینکه دیگر بازگشتی در کار نبود.

آرایشگاه سیاری که در همان موقعیت فعال بود سر همه را به نوبت با ماشین فکر کنم دستی به اصطلاح ماشین کرد.

من و سیفی که به قول معروف پشت لبمان کمی سبز شده بود به شوخی آن را هم زدیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۰۵