وبلاگ برزخ تکریت ( انتهای کانال ... )

خاطرات آزاده اصغر حکیمی مزرعه نو

خاطرات آزاده اصغر حکیمی مزرعه نو
تکریت 11 - اولین اردوگاه مفقودین و مخوف ترین اردوگاه اسرا

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

۱۷۹ مطلب با موضوع «انتهای کانال (خاطرات اردوگاه)» ثبت شده است

 

فیلم :

 



مدت زمان: 1 دقیقه 53 ثانیه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۰۰

سپاهیان محمد صل الله علیه وآله

بعد از ملاقات با شهید سید عباس هاشمی به اتفاق دوستان در ابتدا به تهران  اعزام شدیم.

یکی دو شب را درآپارتمانهای شهرک آپادانا واقع در غرب تهران  گذراندیم.

آپارتمانهای  نوساز که هنوز افتتاح نشده بود.

صبح روز دوازدهم دیماه  همراه سایر رزمندگان اعزامی از سراسر کشور وارد استادیوم یکصد هزار نفری آزادی شدیم.

به علت شلوغی در وسط زمین فوتبال استقرار یافتیم.

مقام معظم رهبری و مرحوم هاشمی با بالگردی که در پشت بام استادیوم به زمین نشست  وارد شدند و سخنرانی نمودند.

آقایان آهنگران و کویتی پور هم به نوبه خود شور  و نشاطی به جمع بخشیدند.

در پایان هم در خیابانهای تهران رژه با شکوهی رفتیم و در نهایت به مناطق جنگی اعزام و جهت سازماندهی در موقعیت شوشتر مستقر شدیم .

در گردانهای رزمی گزینش شدم اما از شانس بد ، پسر عمویم  محمود که مسوول تدارکات آنجا بود به بهانه اینکه یک برادرت شهید شده و... مانع شدند و مجبور شدم در همان موقعیت ، به کارهای پشتیبانی نظیر نقاشی ،کمک به دوستانی که در حال انتقال برق بودند و.. بپردازم . از جمله در خدمت عمو حسین مقنی معروف جبهه‌ها که چاله تیر برق را حفر می‌کرد بودیم .

اما دلم جای دیگر بود.

چشم درد شدیدی گرفتم که مجبور شدم به تیپ بازگردم.

در تیپ نامه ای از خانواده بدستم رسید.

نامه را باز کردم خبر بدی بود.

خواهر دو ساله ناتنی که به سرطان مبتلا بود فوت کرده بود.

فوق العاده ناراحت شدم ، خجالت می‌کشیدم گریه کنم رفتم پشت ساختمانهای اطراف حسابی گریه کردم.

دختر بچه دوسال و نیمه. انس عجیبی با هم داشتیم .

چون مشتاق حضور در مناطق جنگی بودم  دیگر به شوشتر باز نگشتم .  پایانی گرفتم و به اتفاق تعدادی از دوستان بازگشتیم به روستا.

وارد خانه که شدم  ایستادم .

گریه امانم نداد.

چون مدتی از فوت خواهرام گذشته بود خانواده نمی دانستند برای چه می‌گریم .

پدرم گفت چی شده مجروح شدی ؟

 دستت قطع شده ؟

و من همچنان گریه می کردم .

خواهرم معصومه فهمید و....

در زمان دفاع مقدس در بین اعزام ها و زمان مرخصی در مجتمع رزمندگان به اتفاق دوستان ادامه تحصیل می دادیم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۴۲

ملاقات با شهید سید عباس هاشمی

 

در تاریخ 65/9/9 با تعداد زیادی از رزمندگان جهت الحاق به سپاهیان محمد رسول الله - صل الله علیه و اله- آماده اعزام به جبهه شدیم 

در حوالی میدان بسیج ( هفت حوض قدیم )  درست مکانی که الان ایستگاه خطوط واحد است با شهید سید عباس هاشمی روبرو شدم که خواستار اعزام به جبهه بود.

یکی دو سالی از من کوچکتر بود و مثل من ریز جثه .

مرا ، کشان کشان به طرف ساختمان بسیج ( محل ثبت نام )  هدایت و التماس می کرد که واسطه شوم ثبت نامش کنند.

گفتم من خودم را هم به زور قبول کرده‌اند.

ول کن نبود .گریه می‌کرد ، فقط اشک نمی ریخت

روی سکوی ورودی ساختمان بسیج  با یکی از دوستان اعزامی از اردکان  که در دوره آموزش با هم بودیم مواجه شدیم که  از دور شاهد ماجرا بود.

قد نسبتا بلندی داشت ، دست سید عباس را گرفت و نزد خود کشید.

گفت ببین اندازه پای من هستی .

 کجا می خواهی بروی.نا امید نشد .

با هم رفتیم نزد مسوول پذیرش . فایده ای نداشت ، گفتند انشاءالله اعزام بعدی.راضی شد . چاره ای نداشت .

بخدا عاشق شهادت بود .

خیلی عجله داشت .

 

 📨 فرازی از وصیت نامه اش را ببینیم ، با من هم عقیده خواهی شد.

 

روزها به عشق شهادت از سنگر بیرون می آمدم و به آسمان می‌نگریستم .

 

دل نوشته ای  پر مغز و زیبا از یک نوجوان 15 ساله.

خواستن توانستن است و جوینده یابنده.

 

بلاخره مسوولین اعزام را راضی کرد و در مورخ  65/10/2 به آموزش اعزام شد ونهایتا در عملیات کربلای 8  در مورخ  66/1/18  به معشوق پیوست.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۱۶

ملاقات با شهید مرادی

 شهید حسن مرادی مزرعه نو

همسایه بودیم .رفیقی از دوران کودکی

 یکسالی از من بزرگتر بود به همین دلیل زودتر موفق شد به جبهه اعزام شود .از غواصان غریب عملیات کربلای پنج

مثل همه رزمنده ها در دوران مرخصی در مجتمع آموزشی رزمندگان مشغول بود.

یکی دو بار درخوابگاه مجتمع الغدیر واقع در بلوار شهید صدوقی به ملاقاتش رفتم.

آخرین باری که همدیگر را ملاقات کردیم در میدان 15 خرداد شهرمان ، درست در پیچ اداره مخابرات و اداره پست .

ساک بدوش آماده اعزام بود و خنده بر لب.

خدای من . چقدر عوض شده بود

نه اینکه فکر کنید عیبی داشت !!

یه حسی بهت می گفت این آخرین دیدار است.

بخدا ، شهدا بدون امضاء معشوق اجازه ورود به این وادی را ندارند.

همه شهدا قبل از وصال ، لیاقت نشان داده اند

 تلاش  کرده اند ، التماس کرده اند

با زیارت عاشورا مانوس بوده اند.

بعضی ها در طی دوران مجاهدت، بعضی ها هم یک شبه ره صد ساله را طی کرده اند.

امام خامنه ای  فرمودند شهدا امام زادگان عشقند.

التماس دعا داری ، برو سر قبور شهدا

دست خالی برنمی گردی .

البته شهدا هم درجاتی دارند مخصوصا شهدای غواص.

امام معصوم - علیه السلام ،  شهدای غواص را یک در جه بالاتر خطاب نمودند.

پس از احوال پرسی و آرزوی ملاقات مجدد در جبهه ، از هم خداحافظی کردیم .

شب عملیات کربلای پنج ، مورخ 65/10/19 درست 20  روز قبل از شهادت شهید هاشمی و آغاز اسیری ما به آسمان پر کشید .

در دوران نوجوانی به اتفاق هم به چاههای قنات متروکه شمال روستا می‌رفتیم برای گرفتن کبوتر چاهی.

کبوتر چاهی ته چاه یا نقبهای ‌(کانال) بین چاهها لانه می‌کردند یک  روز به هنگام بالا آمدن از چاه سوراخی لبه سنگچین چاه توجه او را جلب کرد

 دستش را داخل سوراخ می‌کند

دستش به چیز نرمی برخورد کرد و مرا صدا زد که کبوتر است

من گفتم لبه چاه بعید است شاید مار باشد بیا بالا .

وقتی بالا آمد سنگ لبه چاه را کندیم مار بسیار بزرگی داخل سوراخ حلقه زده بود. خدا برایش شهادت رقم زده بود وگرنه دستش در دهان مار...

 

 

فیلم کوتاهی از مصاحبه شهید مرادی در جبهه
ببینید لبخند زیبایش را در پایان مصاحبه

 

 دانلود فیلم

حجم : 1 مگابایت - مدت :13 ثانیه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۷:۴۴

بازگشت به سنگر کمین

 

در زمان استراحت در منطقه عمومی فاو به علت گرمای شدید هوا علی رغم خطراتی که داشت شبها پشت بام ساختمانهایی می خوابیدیم که سقفهای محکم بتنی داشت.

پشت بام  به همه منطقه اشراف داشت .توپخانه عراق  وقتی توپهای فرانسوی شلیک می کرد با نوری که از خود ساطع می کرد کاملا مشخص بود و بعد از لحظاتی صدایی خشک از آن به گوش می رسید

منتظر می ماندیم ببینیم به کجا اصابت می کند.

آقای دکتر خنچه  دوست و همکلاسی برادرم که آن روزها مسوول تبلیغات تیپ در فاو بودند را ملاقات کردم .دوربین 135  معروف آنروزها در اختیارم گذاشتند به اتفاق دوستان چندتایی عکس یادگاری گرفتیم .زمانی که دوباره به سنگرهای کمین بازگشتیم با دوربین فیلمبرداری آمدند  داخل کمین و از بچه ها فیلمبرداری کردند

به هنگام آبتنی در اروند رود در اثر نیش مار آبی به بیمارستان فاطمه الزهرا- سلام الله علیها. در همانجا منتقل و با پسر عمویم  آقای علی حکیمی که از کادر بیمارستان بودند ملاقات کردم.

در بازگشت به کمین از خط پدافندی عبور می کردیم که  با تعدادی از بچه‌های روستایمان از جمله آقایان احمد و حمید رضا مرادی و دوستان دیگری که نامشان را فراموش کردم  ملاقات کردم.

شهید  محمد باقر باقری  نوجوانی پاک و دوست داشتنی .

 بچه رکن آباد شهرستان میبد

شیفت نگهبانی بنده و بابایی معمولا بعد از ایشان بود.

آرام و  محترمانه ما را برای شیفت بعد از خود و نماز صبح بیدار می کرد.

یک روز در ابتدای ورودی کانال در حال تجدید وضو تیر مستقیم به قلب نازنینش می خورد و آسمانی می شود.

یک شب خبر می رسد که گشتی های عراق اطراف کمین مشاهده شده اند آن شب همه با هم نگهبانی دادیم و کسی نخوابید. روزهای آخر ماموریت مصادف بود با ایام صفر المظفر. سال 1407 ه . ق  عراق  از ترس عملیات جدید ، جهنمی از آتش بر سر بچه ها می ریخت.

بهنگام باز گشت به تیپ الغدیر  در دژبانی اروند رود ، دوست عزیزم آقای حسن سیفی را ملاقات کردم.

 شهید هاشمی هم از ماموریت در خرمشهر بازگشتند . دیدارها تازه شد.

پس از اخذ برگه پایانی به اهواز آماده و از آنجا با اتوبوسی به یزد آمدیم .

سه نفر ی در صندلی عقب جای گرفتیم 

شام را هم  تن ماهی که همراه خود آورده بودیم  داخل اتوبوس خوردیم

غروب رسیدیم یزد میدان باهنر پیاده شدیم  .

یادم نیست با چه وسیله ای آمدیم اردکان فکر کنم شب را داخل پایگاه بسیج اردکان خوابیدیم و صبح رفتیم روستایمان مزرعه‌نو.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۴۴


 مدرسه راهنمایی امیرکبیر مزرعه نو اردیبهشت 65
شهید سید علی هاشمی در  حال دریافت جایزه مسابقه دو استقامت.
لازم بذکر است  تعدادی از این عزیزان برای اولین بار است که تصویری تمام قد از برادرشان را می بینند.

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۴۲

تامین لدر

 

بعد از ده روز در کمین به پشت خط بازگشتیم.

به نوبت ، چند نفری انتخاب می شدیم جهت نگهبانی از خط تازه تاسیس که نزدیک خط دشمن در حال احداث بود.خط فاو در منطقه حضور تیپ الغدیر به شکل نعل اسبی بود و حفاظت از آن را هزینه بر کرده بود  حالا به هر عللی از نظر نظامی لازم بود که با ایجاد خاکریز از ابتدا و انتهای  آن خطی مستقیم ایجاد شود.

برای ایجاد خاکریز چون فاصله با دشمن کم می شد دائم ماشین آلات  مهندسی را می زدند .لذا برای تامین امنیت لدر با فرا رسیدن شب  و تاریکی هوا عده‌ای  می‌بایست از خط خودی خارج و به نقطه مورد نظر برسند.

البته بعداز مدتی دیگر امکان فعالیت لدر نبود و عده ای دیگر از سنگر سازان بی‌سنگر با  پُر کردن گونی و با دستان خالی اقدام به سنگرسازی و ایجاد موانع می کردند.

ما هم برای نگهبانی و تامین امنیت آن عزیزان به آنجا اعزام می شدیم

برای بازگشت به خط خودی نیز  به هنگام سحر و قبل از روشن شدن هوا بازمی گشتیم و اگر به عللی این امکان وجود نداشت باید صبر می‌کردیم تا فردا شب فرا رسد.

برای عبور و مرور هم از معبری که بچه‌های تخریب باز کرده بودند و با نوار سفید رنگی مشخص شده بود رفت و آمد می کردیم.

یکی از شبها پس از حضور در منطقه  به هنگام تقسیم افراد در جان پناه هایی که دراثر  سقوط خمپاره ایجاد شده بود صدای آرام و آشنایی به گوشم رسید.

در تاریکی مطلق امکان شناسایی افراد وجود نداشت پس از نزدیک شدن ، با امدادگری ملاقات کردم که بعدها با هم باجناغ شدیم.

بله آقای دکتر گلی که آنروز ها امدادگری بی ریا بود.

در ساعات میانی شب پاسپخش را راضی کردم که به عنوان نگهبان و همراه امدادگر پستم را عوض کند.طبیعی بود که مخالفت کند.چون لازمه حضور ما سکوت بود و هوشیاری و حضور دو آشنا در یک سنگر با توجه به فاصله کم با دشمن  با تدابیر نظامی مغایر بودپاسبخش هر چند وقت یکبار در مسیر به نگهبانها سر می زد  بالاخره با اصرار من ، موافقت کرد.

امدادگر مسلح نبود و فقط امکانات امدادی به همراه داشت .

تا لحظه باز گشت ، از همه جا حرف زدیم .

به علت طولانی بودن زمان حرف کم می آوردیم  البته آرام و بدون سر و صدا .  یادش بخیر.

بعدها در ایام  اسارت وقتی یاد اولین برخوردم با دشمن می افتادم مجددا یاد حضورم در فاو می افتادم و به  خود می‌گفتم .

چه مکانهای خطرناکی رفته بودیم.

 زیرا هرلحظه امکان اسارت وجود داشت.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۱۰

اولین اعزام

 

بعد از پایان دوره آموزشی بلافاصله در تاریخ دهم شهریور شصت و پنج به اتفاق شهید هاشمی و مرحوم بابایی به جبهه اعزام شدیم و پس از سازماندهی ، شهید هاشمی از ما جدا  و به منطقه عمومی خرمشهر اعزام شدند و ما نیز به شهر تازه تصرف شده فاو اعزام شدیم.

اینکه از دوست عزیزم جدا شدم ناراحت ، ولی منطقه نظامی بود و قواعد خاص خودش را داشت و باید پذیرفت .

بعد از آزادی خرمشهر دشمن  هنوز در مناطق دیگری از خاک  میهن اسلامی حضور داشت .

صدام کسی نبود که بتوان به او اعتماد کرد و مثلا از راه مذاکره  و غیرو از خاک ما خارج شود و به حق خود قانع باشد .

  لذا رزمندگان اسلام  در سال 64 طی عملیاتی بنام  والفجر هشت بندر فاو عراق را تصرف کردند .

 عملیاتی محیر‌العقولی که شرح آن در این مقوله نمی گنجد.

به اتفاق مرحوم بابایی به خط پدافندی فاو و از آنجا در  سنگر های کمین حضور یافتیم .

کمین ، کانالی بود که بطرف خط دشمن از خط پدافندی خودی جدا می شد .

سنگرهای زیر زمینی واقع در  کانالی پر و پیج و خم  با سنگرهای متعددِ نگهبانی. تقریبا روی دژی واقع شده بود که اطراف آن را آب فرا گرفته بود.

هوای گرم و  شرجی  با حضور پشه و موش  صحرایی .سنگرها اغلب دو  ، سه نفره با ارتفاع حدود یک متر  که به عنوان محل استراحت استفاده می شد.

نماز را می بایست نشسته می خواندی.به علت کوچکی و ارتفاع کم سنگرها و کانال  ، امکان حضور افراد  قد بلند و هیکلی وجود نداشت.

نه اینکه نباشند ولی اکثرا ، هم تیپهایی ما بدرد این جور جاها می‌خوردند .خدا را شکر این هم نعمتی بود و موهبتی.

پنج سنگرنگهبانی ، یکی در راس کانال و دو سنگر دو تایی در امتداد  کانال

سنگرهای کمین معمولا خارج از دید دشمن ایجاد می‌شود مگر اینکه لو رفته باشد ضمن اینکه دشمن هم کمینی مقابل آن زده بود و بعضی وقتها از سنگر اولی که در راس کمین قرار داشت سر و صدای  عراقی ها می‌آمد و بچه ها را هدف  قرار می دادند.

یک روز یکی از بچه ها از همان سنگر مورد هدف خمپاره 60 قرار گرفت و از ناحیه بازو مجروح شد.

اولین مجروحی بود که تا حالا از نزدیک دیده بودم ، روی بازویش به اندازه یک قاشق ، درست مثل قاشقی که روی ظرف ماست برداشته باشند گود کرده بود.

بعدها مجروح های  بیشتری را ملاقات  کردم.

بعد از ده روز حضور در کمین به پشت خط در خود شهر فاو جهت استراحت چند روزه  و تجدید قوا مستقر شدیم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۳۳

پایان دوره آموزشی

 

بعد از 15 روز آموزش فشرده و مرخصی یکی دو روزه ، آموزش بیشتر جنبه عملی پیدا می‌کند

میدان تیر و پیاده روی های طولانی با تجهیزات در کوههای اطراف.

عده زیادی بودند که شیطنت می‌کردند و فرمانده مجبور می شد آنها را تنبیه کند از جمله عضو ثابت این تنبیه ها هم ما بودیم .

فرمانده برای اینکه مدتی از دست ما راحت  شود قله کوه بزرگی که در نزدیکی میدان تیر واقع شده بود را در نظر می‌گرفت که باید تا سر قله رفته و بعد از رسیدن و دادن شعار الله اکبر بازگردیم .

فرمانده که فکر می‌کرد برای مدتی از دست ما راحت شده با شنیدن صدای الله اکبر  متعحب می‌ماند که چگونه به این زودی به  قله رسیدیم  .

خوب ما بچه روستا بودیم و چست و چابک.

در یکی از مانورهای آخر آموزش ، قبل از نماز صبح با تمام امکانات از پادگان زدیم بیرون و پس از طی کوهای اطراف ظهر رسیدیم میدان تیر.

مردادماه و هوای گرم و کویری یزد حسابی همه را تشنه کرده بود .

ولی آموزش بود و شرایط خودش کسی آبی همراه نداشت .

به آمبولانسی که همراه کاروان بود نزدیک شدم و تقاضای آب کردم

آنها هم اجازه آبرسانی ندشتند

راننده آمبولانس دلش سوخت و کمی آب داخل لیوانی ریخت .

هنوز در دستانم نگرفته بودم که فرمانده مثل باز شکاری حاضر شد و تمام آب فلاسک را روی سرم خالی کرد.آبی سرد و گوارا ، همین هم غنیمت بود

سایر نیروها که برای نوشیدن آب امیدوار شده بودند با دیدن این صحنه امیدشان نا امید شد و دیگر خیال همه  راحت شد.

البته بعد از پایان برنامه در همان نقطه پذیرای صورت گرفت .

بعدها در ساعات و روزهای ابتدای اسارت راز تشنه نگهه داشتن و تمرین تشنگی دوره آموزش خودش را نشان می‌دهد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۱:۲۸

پادگان آموزشی

 

بلاخره سال 65 ، سال سرنوشت فرا رسید.

هرجوری بود رضایت مسوولین اعزام را جلب کردیم.

اولین اعزام  اول مرداد ماه سال شصت و پنج ، همراه بهترین و دوست داشتنی ترین  دوست دوران تحصیل و هم محله ای.

مهربان ،خوش اخلاق ، با معرفت  و شوخ طبع و متبسم.

نمی دونم چرا اینقدر تو دل برو بود

و او کسی نبود جز سید علی هاشمی

می دونی !! بعضی وقتها که یادش می‌افتم بی اختیار اشکام جاری میشه .

الان هم  که دارم این خاطرات و می‌نویسم  تو صحرا و تنهایم

 گریه امانم را بریده است .

بیشتر به حال خودم .

به بی لیاقتی خودم می گریم

خوب بگذریم  به اتفاق دوستان زیادی از روستا به شهرستان اردکان اعزام شدیم و در یکی از اردوگاههای اطراف سازماندهی  و ما کلاس اولی ها از  دوستانی که سابقه حضور در جبهه داشتند  و آموزش دیده بودند جدا شدیم

کامیونی پر از هندوانه اهدایی اهالی منطقه پذیرایمان بود.

عده ای با جان و عده ای با مال 

 وَجَاهَدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ

  بنده به اتفاق شهید هاشمی و مرحوم حمید بابایی ( جانباز متوفی) و یحیی مرادی جهت طی دوره آموزش به پادگان شهید بهشتی معروف به باغ خان که در جنوب مرکز استان  واقع شده اعزام شدیم.

 سختی ها ی دوره  آموزشِ  فشرده‌ی نظامی فقط با وجود دوستانی صمیمی قابل تحمل است .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۴۹