مسوولیتها و تکالیف -۱
هر آسایشگاه دارای یک مسوول بود که وظیفه ایجاد نظم و مقررات داخل و بیرون آسایشگاه را به عهده داشت و به هنگام اخذ آمار و فرمانهای نظامی کار فرماندهی گروهان را بازی می کرد.
اولین مسوولین آسایشگاهها هم تا آنجا که بنده اطلاع دارم توسط خود عراقیها تعیین شدند که معمولا افراد سختگیری بودند و معیارهای مورد نظر عراقی ها را دارا ولی به هر حال آنها هم اسیر بودند و کم و بیش هوای بچه ها را داشتند و کج دار و مریز باید خواسته های بعثی ها و بچه ها را تواماً برآورده می کردند.
البته به استثناء چند نفر خود فروختهی نادان که معرف حضور همه اسرای تکریت یازده هستند که محیط را برای بچه ها اسارت در اسارت کرده بودند.
این مسوولیت بنا به شرایط و موقعیتهای مختلف دست بدست می شد و تقریبا بعد از آتش بس عراقیها راحتی و آرامش خودشان را در همراهی با خواسته های بچه ها در این مساله دانسته و لذا بعضا در مقطعی با مشارکت خود بچهها و هماهنگی عراقی ها مسوولین آسایشگاه تعیین میشدند.
آنچه ذکر شد نظر و دید شخصی بنده است و همچنان که گفتم هر آسایشگاه دنیای متفاوتی برای خودش داشته و قطعا فضای داخل هر آسایشکاه را با یک دید و نگاه نمی شود ارزیابی کرد.
به هر حال قبول مسوولیتی که از یک طرف باید باب میل دشمن عمل کنی و از طرف دیگر جمع آسایشگاه را راضی نگه داری انصافاً تدبیر زیادی میطلبید.
لذا نام بردن از افراد و قضاوت در این زمینه کاری بس دشوار است.
از میان مسوولین آسایشگاهها بودند عزیزانی که انصافا عملکرد خوبی داشتند و با مدیریت صحیح باعث کاهش آلام بچه ها میشدند و معرف حضور همگان هستند.
اگر در مقطعی عراقیها به خودشان مشغول میشدند و فضای بازی ایجاد می شد ، توقع بچهها نیز زیاد شده و برآورده کردن سلیقههای مختلف دردسر ساز می شد که البته باز بستگی به ترکیب جمعیتی آسایشگاه داشت که مثلا همه از یک طیف باشند یا گرایشهای مختلفی که به هر حال طبعیت هر جامعه ای است .
بعثی ها هم بر همین اساس اجازه نمی دادند این ترکیب یکدست باشد و در مقاطع مختلف افراد را جابجا می کردند تا ما به خودمان مشغول باشیم و بهتر ما را کنترل کنند.
البته یک دست بودن جمع یک آسایشگاه باعث رکود و وجود طیفهای مختلف
باعث شکوفایی و رشد بچهها می شد.
فی المثل آسایشگاه سه که از ابتدا توسط بچههای حزب اللهی شکل گرفته بود بعثی ها را بر آن داشت که بارها ترکیب آن را بهم بزنند ولی بعد از مدتی می دیدند آنکه تاثیر پذیرفته افراد جدید بوده اند البته این بدان معنی نیست که همیشه افراد جدید یا انتقالی مشکل داشته اند.
گروهبان کریم که مدت زیادی مسوولیت بندهای یک و دو را به عهده داشت علنا اعلام کرد که آسایشگاه سه دانشگاه است و لذا بعضا علیرغم اهدافشان افرادی را جهت اصلاح به معنی واقعی به این آسایشگاه منتقل می کردند.
نامه سرّی ارتش بعث
🏷 نصب اتیکت
حدودا اواخر سال ۶۶ نصب اتیکت روی پیراهن اجباری شد و هر کس باید علاوه بر درج مشخصات کامل شناسنامهای خودش شامل نام ، نام پدر و پدربزرگ روی اتیکت و نصب آن روی سینه ، بسیجی یا سرباز بودن خود را نیز با حروف ب (بسیجی) یا ج (جُندی = سرباز) مشخص نماید.
البته علاوه بر عنوان بسیجی و سرباز ، عنوان دیگری هم بود که عراقیها خیلی اصرار داشتند روی سینه بچهها ببینند تا دمار از روزگارش درآورند و آن عنوان حرس یا همان پاسدار بود.
لذا بچه های پاسدار از همان بدو اسارت آموخته بودند که لو رفتن هویتشان مساویست با مرگ زیر شدیدترین شکنجهها .
در بازجوییهای ابتدای اسارت وقتی به واژه سؤالیِ " حرس خمینی ؟ " بازجوها پاسخ مثبت می دادی و به باد کتک گرفته می شدی می فهمیدی که این عنوان هرچه هست خطرناک است و باید جواب منفی داد .
هر چند که بعثیها از قرائن و شواهدی درست یا نادرست پی به پاسدار بودن بعضی از بچهها برده بودند .
برادران عزیزی چون یوسف بوشهری و مسعود مشهدی و انصاریان و... را به همین جرم تا سر حد شهادت شکنجه نمودند .
و عزیزانی هم قبل از ورود به اردوگاه در شکنجه گاه های بصره و بغداد و.. به خیل شهدا پیوستند.
بعثیها از مقامات بالا ترشان دستور داشتند تا در همان میدان جنگ با پاسداران به عنوان جنایتکار جنگی رفتار شود.
📑 نمونه ای از بخشنامههای صادره در این زمینه .
شماره : س/۴۴۸/۱۷
تاریخ: ۸۱/۱/۱۴
از: تیپ زرهی ابن الولید
به : واحدهای تحت امر
نامه سپاه سوم سری و فوری به شماره ۵۵۰ مورخ ۸۱/۱/۴ که بوسیله نامه لشکر ۹ زرهی سری و فوری به شماره ۸۱ مورخ ۸۱/۱/۹ به این یگان ابلاغ شده به شرح زیر است .
اخیرا مشاهده شده است بعضی از یگانها همچنان پاسداران مجروح خمینی را جهت معالجه به بیمارستانها انتقال میدهند.
لذا تاکید می کنیم که با پاسداران خمینی به عنوان جنایتکاران جنگی در صحنه نبرد رفتار شود.
خواهشمند است بنا به دستور فوق اقدام نمایید.
سرهنگ دوم ستاد
خطاب عمر نجم
از طرف : فرمانده تیپ زرهی ابن الولید.
✔️نوشتن مشخصات هم روی پارچه ای جداگانه که خود بچه ها با نخ و سوزن گلدوزی می کردند صورت می گرفت .
البته یکسری از اتیکت ها هم بچههای نقاش اردوگاه که در کارگاهی کنار اتاق استراحت نگهبانها واقع در بند یک و دو فعالیت می کردند با خطی زیبا و به رنگ آبی تهیه می کردند.
قوانین اردوگاه
لباس زرد p.w
بعد از حدود یکی دو ماه لباسهای زرد که حروف اختصاری پی دابلیو p.w پشت و روی آن درج شده بود تحویل دادند که مخصوص بیرون از آسایشگاه بود.
روزهای جمعه پوشیدن لباس راحتی آزاد بود و فرصتی بود برای شستشوی لباسهای زرد پی دابلیو .
لباسهای زرد از جنس نخ معمولی و بیکیفیت و در مدت کوتاهی فرسوده می شد و بچهها از جیبهای بزرگ پیراهن آن به عنوان وصله استفاده می کردند .
علت انتخاب رنگ زرد هم سوای اینکه به رنگ تنفر معروف است و شاید مد نظر آنها نبوده باشد جهت روئیت و دید بهتر از منظر نگهبانها به هنگام فرار احتمالی در نظر گرفته بودند.
در اواخر یک دست بلوز و شلوار نظامی به رنگ سبز تیره که مخصوص فصل زمستان ارتش عراق بود به هر نفر دادند که نسبت به لباس های زرد از کیفیت خیلی بهتری برخوردار بود.
عنوان p.w هم حروف اختصاری عبارت prisoner of war ـ
به معنی زندانی جنگ می باشد.
یکی دیگر از قوانین آسایشگاه سکوت بود
در ایام اولیه حتی در طول روز کسی جرات صحبت کردن با نفر کناری را نداشت و به حدی داخل آسایشگاه سکوت حاکم بود که احساس نمیکردی موجود زنده ای داخل آسایشگاه حضور داشته باشد.
دورهم نشینی و تجمع بیش از دو نفر داخل آسایشگاه و قدم زدن بیش از دو نفر در محوطه نیز ممنوع بود و در اوایل کسی جرات تخطی از این فرامین را نداشت چون به مرور آموخته بودیم که نباید بهانه ای دست بعثی ها داد و هیچ کس دلش نمیخواست قرعه فال شکنجه بنامش زده شود .
اگر نگهبانی یکی را برای کاری صدا می زد و فرا میخواند همه بلااستثناء باید جواب مثبت داده و در کمترین فرصت خود را به نگهبان برسانند وگرنه همه تنبیه می شدند.
زمانی که عملیات ساخت و ساز در اردوگاه صورت میگرفت عدنان بچه ها را فرا میخواند و در فرصتی محدود از بچه ها میخواست یک کامیون شن و ماسه را بدون هیچ وسیله ای جابجا کنیم و دائم ناسزا می گفت و ورد زبانش این بود که " بدرِ بدرتان(پدرِ پدرتان) در میآرم " بچه ها در چشم بهم زدنی ماسه ها را با استفاده از دامن پیراهن خود و بعضاً تکه های گونی جابجا میکردند.
حقیقتا که خواستن توانستن است .
روایتی غم انگیز از بازگشت یک پرستوی مهاجر
برای اینکه فراموش نکنیم چه خانه و کاشانه هایی به باد فنا رفت ..... تا ایران بماند.
جنگ که شروع شد خدارحم هفده سال داشت .
در تیر اندازی شهرهی همه روستاها بود.
میتوانست سوار بر اسب با یک گلولهی برنو ، پرندهی در حالِ پرواز را بزند.
خوشتیپ ترین پسرِ روستا بود.
میگفتند دخترهای روستا خاطرخواهش بودند ، اما او عاشقِ مریم بوده.
سه ماهش که بود، پدرش را راهزنانِ گردنه ی “ماه پرویز” کشته بودند و مادرش پری جان همین یک پسر را داشت و مخالف ازدواجِ تنها پسرش با مریم.
تابستانِ پنجاه و هشت، پیام امام را که از رادیو شنید که درخواست کمک به پاسدارانِ پاوه را کرده است، با همان برنویش، رفت کردستان.
از کردستان که برگشت، پریجان دست از مخالفتِ ازدواجِ تنها پسرش با مریم برداشت و آنها را به عقد هم درآورد تا پسرش را پاگیر کند، اما خدارحم اهل خانه نشینی نبود، بیست روز عقد کرده بود که خبرِ خرمشهر رسید، درنگ نکرد بچه های روستا را جمع کرد و در سحرگاهی، پیاده راه افتادند و با تفنگ های خودشان رفتند شهر و از آنجا رفتند خرمشهر .
یک سالِ بعد خدا به او یک پسر داد، اسمش را گذاشت سعید، اما سعید هم نمیتوانست او را پاگیر کند.
خدارحم رفت و در جزیره ی مجنون جا ماند.
“پری جان” خبر را که شنید، طاقت نیاورد، همان روز در همان خانه اش، در حالی که مریم و سعید را ساکت در آغوش گرفته بود، جان سپرد.
ده سالِ بعد، در یک بعد از ظهرِ گرمِ تابستانی، مردی که همه ی موهای سر و صورتش سفید بود از پشتِ سایپای علی محمد پیاده شد و در حالی که خمیده راه می رفت و می لنگید راه افتاد به سمتِ خانه ی پریجان.
همهی آبادی از دور مردی را نگاه می کردند که تمامِ جوانی اش را در زندان های مخفی عراق جا گذاشته بود.
خدارحم بازگشته بود.
وقتی که فهمید مادرش پری جان، همان روزهای آغازِ اسارتش از دنیا رفته است، حتی یک کلمه هم حرف نزد، ساکت نشست و به گلیمِ زیر پایش خیره شد، حتی قطره ای اشک هم نریخت.
همه در روستا پچ پچ می کردند دربارهاش، یکی می گفت قلبش از سنگ شده خدارحم، ده سال در یک کشور دیگر اسیر باشی قلبت را گَبر میکند.
یکی دیگر می گفت دیوانه شده پسرِ پری جان. هر کسی چیزی می گفت.
چند روزی طول کشید تا خبر به مریم برسد که پسرِ پریجان، معشوقهی جوانیهایت، بازگشته است.
مریم خبر را که شنید از هوش رفت، او دوسال بعد از روزی که گفتند خدارحم دیگر بر نمی گردد، ازدواج کرده بود با یکی از اهالی روستای پایینی و حالا سه تا فرزند داشت.
خدارحم خبرِ ازدواج مریم را که شنید، باز هم چشم هایش را دوخت به گلیم زیر پایش و حتی یک کلمه هم حرف نزد.
حتی وقتی شنید تنها پسرش، سعید؛ یک سالِ پیش در رودخانه ی روستا غرق شده است هم کلمه ای حرف نزد.
خدارحم حتی لحظه ای از خانه شان خارج نمی شد، یک روز، صدای داد و بیدادِ یک نفر از خانه ی پریجان همه را به آنجا کشاند، خدارحم همچون دیوانه ها داد می زد و هر چه در خانه بود را می شکست، همه ی مردان روستا جمع شده بودند تا بگیرند اش، اما فایده ای نداشت.
خدارحم در حالی که داد می زد و شعار می داد شیشه ها و ظرفها را می شکست. وقتی از حال رفت مردم دورش جمع شدند، خدارحم زیر لب داشت زمزمه می کرد: ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش…
چند ماهِ بعد خدارحم کارش شده بود سرکشی به ادارات شهر و پیگیری کارهای مردم و خصوصا خانواده های شهدا و به هر اداره ای که می رفت نمی توانست تغییراتی که در آن ده سالِ نبودنش صورت گرفته بود را درک کند.
رییس بنیاد شهید و کمیته امداد و چند مدیرِ اداره را از پشت میز خِرکش کرده بود.
روی درب بعضی از اداراتی که کار مردم را راه نمی انداختند قفل و زنجیر کرده بود.
یک سال بعد از برگشتنش، یک روز ماشینِ اف کروزِ سفید رنگِ بنیاد شهید آمد روستا، با دکتر آمده بودند، دکتر به شوهر خاله ی خدارحم گفته بود: این عوارض جنگ است، اینها موجی شده اند، تاثیراتِ انفجاراتِ جنگ است و باید بستری شوند، خطرناک اند.
خدارحم را با خودشان بردند شهر و از آنجا بردندش شیراز و در بیمارستانِ جانبازانِ موجی بستری اش کردند.
خدارحم دیگر هیچگاه به روستا برنگشت، شش ماهِ بعد خبر آوردند، خدارحم در بیمارستانِ موجی های شیراز چشم از جهان فرو بسته است.
خبر که رسید فقط مریم برایش گریه کرد…فقط مریم… برای جوانی که روزگاری داستانهای دلاوری هایش لالایی کودکانِ روستا بود.
خبر راست / سید یوسف مرادی
در قسمت قبل اشاره به ساعت خاموشی نمودم ، البته خاموشی بدان معنا که چراغها خاموش شود نبود و در طول شبانه روز مهتابی ها باید روشن باشد و کلید قطع و وصل آن نیز در راه رو و دور از دسترس بچه ها بود.
همچنان که قبلا هم توضیح دادم هدف از روشن نگه داشتن آسایشگاه ترس آنها از فرار با استفاده از تاریکی شب بود.
در مواقعی که برق می رفت همه نگهبانها بسیج می شدند و دستور خوابیدن زیر پتو صادر و با چراغ قوه میله های رکوب پنجره ها را چک می کردند که مثلا ما در فاصله چند دقیقه که برق قطع شده میلهها را با دست خالی نبریده باشیم و از ترسشان سر و صدای زیادی براه می انداختند.
حق هم داشتند چون در صورت فرار اولین نفراتی که بیچاره می شدند خودشان بودند.
یادم هست یکی از نگهبانها به نام مصطفی سر قضیهای در جمع بچه های آسایشگاه سه اظهار می داشت " شما بسیجیها وِردی میخوانید و میتوانید از دیوار رد شوید"
احتمالا منظورش آیه ۹ سوره یٰس معروف به آیه وَجَعَلْنٰا بود.
در زمستان که به علت سردی هوا پنجره ها را میبستیم به علت شلوغی آسایشگاه پنجرها مه آلود میشد و دائم باید تمیز می کردیم تا از بیرون قابل روئیت باشد و گرنه مجبور بودیم در هوای سرد پنجره ها را باز بگذاریم .
یکی از ابتکارات بچه ها کشیدن لایه ای نازک از صابون روی شیشه ها بود که باعث می شد قطرات ریز آب روی شیشه ننشیند و سُر بخورد.
🖐 نــماز
تقریبا طی یکماه اول اقامه نماز به هر شکلی ممنوع بود.
لذا از آنجا که نماز در هیچ شرایطی ساقط نمی شود ، نماز را نشسته و مخفیانه بدون رعایت شرایط آن اقامه میکردیم .
حدودا تا شش ماه اول داخل آسایشگاه امکان طهارت نبود ولی بعد از آن که یک سطل پلاستیکی به ظرف دستشویی اضافه شد امکان طهارت با حداقل آب توسط پیاله خمیر ریش که حدودا به اندازه یک استکان بند انگشتی ظرفیت داشت امکانپذیر شد.
برای نمازظهر و عصر و مغرب و عشاء قبل از ورود به آسایشگاه همه در محوطه وضو می گرفتند.
برای نماز صبح هم با کمتر از نصف لیوان از آبی که توسط سطل ، قبل از ورود به آسایشگاه تهیه شده بود وضو می گرفتیم.
آب محدود بود و جایی برای وسواس و اسراف نبود.
بعد از اینکه یک مقدار اوضاع آرام شد اجازه دادند که بصورت انفرادی و به نوبت، نماز ایستاده و بدون مُهر خوانده شود. تعداد افراد قیام کننده نبایست تداعی جماعت می کرد.
کم کم اجازه استفاده از مهر هم داده شد و بچه ها از سنگهای داخل حیاط و بعضا از گِل باغچه مهر تهیه نمودند.
بعد از آتش بس برای همه مهر تربت کربلا هدیه آوردند و گفتند افسر مسوول از جیب خودش تهیه کرده که به احتمال قوی درست گفته باشند.
به مرور که فضا بازتر شد بچه ها در اوقات بیکاری نمازهای قضای احتمالی که به گردن داشتند اقامه می کردند و دوستانی هم بودند که بنا به اظهار خودشان نماز زمانی که در شکم مادر هم بودند اقامه کردند.
درفواصلی که بین پنجره ها وجود داشت امکان محدود برای یک نفر جهت اقامه نماز شب بصورت نشسته نیز وجود داشت هرچند که نماز شب یک عمل مستحبی است و امکان اقامه آن در هر شرایطی مهیاست لذا اکثر بچه ها حتی المقدور آن را بپا می داشتند و از فیوضاتش بهره می جستند.
البته برای نماز صبح امکان تجدید وضو و اقامه یکباره نماز وجود نداشت و برای وضو گرفتن باید به نوبت در مکان اختصاصی ابتدای آسایشگاه که ذکر آن رفت حاضر می شدی و بعد از ساعت ۹ شب که خاموشی می زدند هیچ کس حق ایستادن در آسایشگاه را نداشت و رفت و آمد به دستشویی نیز باید به حالت نشسته و به نوبت انجام شود.
رعایت قوانین ارتش بعثی
عدنان که در جمع آسایشگاه امر و نهی می کرد ، به دیوار آسایشگاه اشاره کرد و گفت همه جواب بدید ؛ این دیوار چه رنگیه ؟
بچه ها همه گفتند ؛ سفید
یک دور به کمک سایر نگهبانها همه را نوازش کرد و گفت : من میگم سیاست.
حالا این دیوار چه رنگیه؟
بچه ها همه گفتند: سیاه
بارها این جمله را تکرار می کردند که بالجیش لیش ماکو: یعنی در ارتش چرا نداریم .
هر چند ما جرأت هیچگونه اعتراضی نداشتیم .
به هنگام ورود و خروج از آسایشگاه باید طبق قوانین موجود در سربازخانه های ارتش عراق قوانین نظامی را رعایت می کردیم .
به هنگام اجرای فرامین نظامی و فرمان "از جلو نظام - خبر دار" بر عکس نظام ارتش ایران که باید پای راست را کنار پای چپ بچسبانیم * در اردوگاه باید پای راست را محکم به زمین می کوبیدیم و با توجه به اینکه داخل آسایشگاه کفش نداشتیم و در محوطه نیز تا شش ماه اول هیچگونه پاپوشی نداشتیم باید چنان پا را محکم به زمین میزدیم که به قول عراقی ها نفت از زمین بیرون بزند .
بچه ها هم کم کم یاد گرفتند که جهت ایجاد صدای بیشتر به هنگام انداختن دستها که همزمان با کوبیدن پا بود ، کف دست را محکم به ران پا بزنند و عراقی ها فکر کنند صدای پای ماست ، چون واقعا همچنان که گفتم تکرار این عمل در طول روز فشار زیادی به پای بچه ها وارد می کرد .
در محوطه هر گاه نگهبانی از نزدیکِ فردی عبور می کرد باید خبردار می ایستادی و ادای احترام نظامی می کردی.
سربازان صِفر و بی سواد عراقی که بیرون از اردوگاه عددی نبودند از این عمل کیف می کردند و گاها عمداً در محوطه گشت می زدند تا بچه ها احترام کنند و احیانا اگر مورد رضایت واقع نمی شدی بخششی در کار نبود چون آنها دائم دنبال کوچکترین بهانه ای بودند تا تنبیه کنند .
اینکه گفته میشود آنها بیسواد بودند اغراق نیست .
پس از مدتی که روی پنجره هر آسایشگاه تهویه ای نصب کردند ، بودند سربازانی که شبها به هنگام عبور از کنار پنجره جلوی هواکش می ایستادند و خود را خنک می کردند و موهای خود را مرتب مینمودند.
شاید فکر می کردند تهویه ، پنکه ای است برای خنک کردن خودشان .
* نظام و قوانین نظامی ارتش های جهان اکثرا تابع دو بلوک شرق و غرب می باشد و ارتش عراق تا آن تاریخ تابع بلوک شرق (شوروی سابق) بوده است