روایتی غم انگیز از بازگشت یک پرستوی مهاجر
روایتی غم انگیز از بازگشت یک پرستوی مهاجر
برای اینکه فراموش نکنیم چه خانه و کاشانه هایی به باد فنا رفت ..... تا ایران بماند.
جنگ که شروع شد خدارحم هفده سال داشت .
در تیر اندازی شهرهی همه روستاها بود.
میتوانست سوار بر اسب با یک گلولهی برنو ، پرندهی در حالِ پرواز را بزند.
خوشتیپ ترین پسرِ روستا بود.
میگفتند دخترهای روستا خاطرخواهش بودند ، اما او عاشقِ مریم بوده.
سه ماهش که بود، پدرش را راهزنانِ گردنه ی “ماه پرویز” کشته بودند و مادرش پری جان همین یک پسر را داشت و مخالف ازدواجِ تنها پسرش با مریم.
تابستانِ پنجاه و هشت، پیام امام را که از رادیو شنید که درخواست کمک به پاسدارانِ پاوه را کرده است، با همان برنویش، رفت کردستان.
از کردستان که برگشت، پریجان دست از مخالفتِ ازدواجِ تنها پسرش با مریم برداشت و آنها را به عقد هم درآورد تا پسرش را پاگیر کند، اما خدارحم اهل خانه نشینی نبود، بیست روز عقد کرده بود که خبرِ خرمشهر رسید، درنگ نکرد بچه های روستا را جمع کرد و در سحرگاهی، پیاده راه افتادند و با تفنگ های خودشان رفتند شهر و از آنجا رفتند خرمشهر .
یک سالِ بعد خدا به او یک پسر داد، اسمش را گذاشت سعید، اما سعید هم نمیتوانست او را پاگیر کند.
خدارحم رفت و در جزیره ی مجنون جا ماند.
“پری جان” خبر را که شنید، طاقت نیاورد، همان روز در همان خانه اش، در حالی که مریم و سعید را ساکت در آغوش گرفته بود، جان سپرد.
ده سالِ بعد، در یک بعد از ظهرِ گرمِ تابستانی، مردی که همه ی موهای سر و صورتش سفید بود از پشتِ سایپای علی محمد پیاده شد و در حالی که خمیده راه می رفت و می لنگید راه افتاد به سمتِ خانه ی پریجان.
همهی آبادی از دور مردی را نگاه می کردند که تمامِ جوانی اش را در زندان های مخفی عراق جا گذاشته بود.
خدارحم بازگشته بود.
وقتی که فهمید مادرش پری جان، همان روزهای آغازِ اسارتش از دنیا رفته است، حتی یک کلمه هم حرف نزد، ساکت نشست و به گلیمِ زیر پایش خیره شد، حتی قطره ای اشک هم نریخت.
همه در روستا پچ پچ می کردند دربارهاش، یکی می گفت قلبش از سنگ شده خدارحم، ده سال در یک کشور دیگر اسیر باشی قلبت را گَبر میکند.
یکی دیگر می گفت دیوانه شده پسرِ پری جان. هر کسی چیزی می گفت.
چند روزی طول کشید تا خبر به مریم برسد که پسرِ پریجان، معشوقهی جوانیهایت، بازگشته است.
مریم خبر را که شنید از هوش رفت، او دوسال بعد از روزی که گفتند خدارحم دیگر بر نمی گردد، ازدواج کرده بود با یکی از اهالی روستای پایینی و حالا سه تا فرزند داشت.
خدارحم خبرِ ازدواج مریم را که شنید، باز هم چشم هایش را دوخت به گلیم زیر پایش و حتی یک کلمه هم حرف نزد.
حتی وقتی شنید تنها پسرش، سعید؛ یک سالِ پیش در رودخانه ی روستا غرق شده است هم کلمه ای حرف نزد.
خدارحم حتی لحظه ای از خانه شان خارج نمی شد، یک روز، صدای داد و بیدادِ یک نفر از خانه ی پریجان همه را به آنجا کشاند، خدارحم همچون دیوانه ها داد می زد و هر چه در خانه بود را می شکست، همه ی مردان روستا جمع شده بودند تا بگیرند اش، اما فایده ای نداشت.
خدارحم در حالی که داد می زد و شعار می داد شیشه ها و ظرفها را می شکست. وقتی از حال رفت مردم دورش جمع شدند، خدارحم زیر لب داشت زمزمه می کرد: ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش…
چند ماهِ بعد خدارحم کارش شده بود سرکشی به ادارات شهر و پیگیری کارهای مردم و خصوصا خانواده های شهدا و به هر اداره ای که می رفت نمی توانست تغییراتی که در آن ده سالِ نبودنش صورت گرفته بود را درک کند.
رییس بنیاد شهید و کمیته امداد و چند مدیرِ اداره را از پشت میز خِرکش کرده بود.
روی درب بعضی از اداراتی که کار مردم را راه نمی انداختند قفل و زنجیر کرده بود.
یک سال بعد از برگشتنش، یک روز ماشینِ اف کروزِ سفید رنگِ بنیاد شهید آمد روستا، با دکتر آمده بودند، دکتر به شوهر خاله ی خدارحم گفته بود: این عوارض جنگ است، اینها موجی شده اند، تاثیراتِ انفجاراتِ جنگ است و باید بستری شوند، خطرناک اند.
خدارحم را با خودشان بردند شهر و از آنجا بردندش شیراز و در بیمارستانِ جانبازانِ موجی بستری اش کردند.
خدارحم دیگر هیچگاه به روستا برنگشت، شش ماهِ بعد خبر آوردند، خدارحم در بیمارستانِ موجی های شیراز چشم از جهان فرو بسته است.
خبر که رسید فقط مریم برایش گریه کرد…فقط مریم… برای جوانی که روزگاری داستانهای دلاوری هایش لالایی کودکانِ روستا بود.
خبر راست / سید یوسف مرادی