آخرین اعزام
آخرین اعزام فرا رسید ، در مورخ 65/10/30 به همراه شهید سید علی هاشمی و حسن سیفی و دوستان دیگر در یک اعزام سراسری به جبهه اعزام شدیم .
در ابتدا جهت سازماندهی به موقعیت شوشتر که در کنار رود کارون واقع شده بود منتقل شدیم.
در دسته های رزمی در قالب چند گروهان در حال سازماندهی بودیم که دو هواپیمای میگ عراقی سر رسیدند
آنقدر سرعتشان زیاد بود که بعد از مشاهده و رها کردن بمبهایشان تازه صدای غرش آنها بگوش رسید.
همه در اطراف پناه گرفتند و روی زمین پخش شدند.
سمت چپ رودخانه بچههای اصفهان ، لشکر نجف اشرف مستقر بودند و سمت راست تیپ الغدیر یزد. موقعیت بچه های یزد در دامنه کوه واقع شده بود و امکان بمباران وجود نداشت .
مگر اینکه به هنگام بازگشت هواپیماهای دشمن ، مورد هدف قرار گیرد که این دیگر به جرات و ریسک خلبانهای عراقی بستگی داشت که معمولا جرات بازگشت از همان مسیر را نداشتند.
به هر حال بمبهایشان را در موقعیت بچههای اصفهان خالی کردند که در اثر آن چند نفر از آن عزیزان شهید و مجروح شدند.
در این اعزام حضور بچه های روستای ما فوق العاده و چشمگیر بود.
بعد از سازماندهی به موقعیت جنگل منتقل شدیم.
موقعیت جنگل مکانی بود پر از درخت که تقریبا از دید دشمن مخفی بود.
شبها در چادر می خوابیدیم.
هوا بسیار سرد بود .
شب اول یادم هست به علت سرمای شدید چند نفری پتوهایمان را یکی کردیم و گرد فانوسی شب را به صبح رسانیدیم اما خواب به چشمانمان نیامد.
دستتهایمان روی فانوس میگذاشتیم تا گرم شود ، بعد از چند لحظه دستمان میسوخت ولی گرمایی احساس نمیکردیم
صبح ها بعد از نماز صبح در یک چادر جمعی زیارت عاشورا می خواندیم.
با اینکه من تنبلی میکردم اما معنویت و حال و هوای خاصی داشت .
یاد شبهای عملیات در فیلمها و سریالهای جنگی می افتادی .
الان هم هر وقت نوای زیارت عاشورا می شنوم یاد آنروزها و موقعیت جنگل می افتم.
به پیشنهاد بنده چون چهل - پنجاه روزی به عید مانده بود قرار گذاشتیم سرهایمان را از ته بتراشیم تا وقتی ایام عید به یزد بازمی گردیم دیگر نیاز به اصلاح نداشته باشیم.
غافل از اینکه دیگر بازگشتی در کار نبود.
آرایشگاه سیاری که در همان موقعیت فعال بود سر همه را به نوبت با ماشین فکر کنم دستی به اصطلاح ماشین کرد.
من و سیفی که به قول معروف پشت لبمان کمی سبز شده بود به شوخی آن را هم زدیم.