وبلاگ برزخ تکریت ( انتهای کانال ... )

خاطرات آزاده اصغر حکیمی مزرعه نو

خاطرات آزاده اصغر حکیمی مزرعه نو
تکریت 11 - اولین اردوگاه مفقودین و مخوف ترین اردوگاه اسرا

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

قسمت 64 - همراهی آسمان تکریت با اسرا

پنجشنبه, ۱۹ تیر ۱۳۹۹، ۱۰:۴۲ ب.ظ

همراهی آسمان تکریت با اسرا

 

شب ششم بهمن ، هوا سرد و زیر اندازمان خاک و زمین سیمانی ، در فضایی تنگ و فشرده، گرسنگی و درد و کوفتگی ناشی از ضرب شتمها مزید بر علت که خواب را از چشمانمان بگیرد .

 

دیگر تمایل و فرصتی برای فکر کردن به فردایی نامعلوم نداشتیم .

اجسام نحیف بچه ها در برابر حوادث پیش رو تسلیمِ تسلیم .

اما اراده‌ها چون پاره‌های آهن ، بلکه محکم تر

امام صـادق علیه السلام می فرماید؛ مؤمن، از پاره هاى فولاد استوارتر و محکم تر است. آهن هرگاه در کوره آتش رود  نرم مى شود؛ امّا مؤمن اگر کشته شود و زنده گردد سپس دوباره کشته شود ، دلش هرگز دگرگونى نمى یابد.

به هر تقدیر آن شب نیز به سرآمد.

صبح روز ششم اسفند ، برنامه این بود که بعد از حمام و تعویض البسه بین ۱۴ آسایشگاه تقسیم شویم.

در همان ابتدای صبح همه را با ضرب و شتم از آسایشگاه بیرون و به حیاط بند گسیل و در ردیف های پنج تایی نشاندند.

صبح روز اول افتتاح اردوگاه آسمان غم گرفته تکریت هم به حال زار بچه ها گریست و بارش تا عصر کم و بیش ادامه داشت .

از پشت بلندگوی آمبولانس اسامی افراد خوانده می شد و می بایست پس از گذر از میان چندین نگهبان کابل بدست به سمت چپ جایگاه که روبروی بند یک می شد به صورت منظم می نشستی.

 

نحوه فراخوانی اسامی هم با ایران فرق داشت و در ابتدا پس از ذکر نام فرد نام پدر و سپس نام جد یا پدر بزرگ و نهایتا به نام خانوادگی ختم می شد که این نحوه فراخوانی با زبان و  لهجه غلیظ عربی در ابتدای اسارت برای اکثر بچه‌ها آشنا نبود و باعث دردسر و مشکلاتی شده بود از جمله برای خود بنده .

نوبت به نام بنده که رسید چندین بار نام و مشخصاتم را تکرار کرد و بنده متوجه نشدم زیرا هم مشخصاتم را با غلظت و شدت بیان می‌کرد هم صدای پخش شده از  بلندگوی آمبولانس استحضار دارید که  به خودی خود چقدر مبهم و نامفهوم هست .

از طرفی حرف صاد را ضاد تلفظ و الفی نیز بر سر نام پدربزرگم حسین اضافه می‌ کرد که واقعا نامأنوس بود .

بالاخره وقتی که دیدم کسی بلند نشد  فکر کنم آقای سیفی که اغلب در طول اسارت مثل دوقلوها کنار هم بودیم تاکید کردند که نام شما را می خواند.

 طرف پشت بلندگو داشت حلق و گلوی خود را پاره می کرد که متوجه شدم ای داد بی داد ، مرا می‌خواند.

 

نگهبانها که برای لحظاتی کابل هایشان در هوا مثل خط تولید کارخانه خالی می چرخید و عصبانی شده بودند  و شاید هم ترسیده بودند که گم و گور شده باشم به محض روبروی شدن با بنده حسابی از خجالتم در آمدند.

 یکی از کابلها با توجه به اینکه خیس باران هم بودم به جایی فرود آمد که تا پایان اسارت هرگز مشخصاتم را فراموش نکردم

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۴/۱۹

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی