قسمت ششم - مهمان مادر
مهمان مادر
آنروزها هنوز روستای ما آب لوله کشی نداشت و اهالی آب آشامیدنی خود را از سرچشمه برداشت می کردند.
شب شهادت برادر یکی از اقوام نزدیک ، مادرم را در خواب میبیند که به سرچشمه آمده و ظرف آبی که همراه داشته را پر از آب می کند .پس از احوالپرسی مختصر ، مادر با عجله ظرف آب را برداشته و بطرف گلزار شهدا حرکت می کند و میگوید:
«ببخشید من عجله دارم باید بروم. امشب مهمان دارم.»
در طول دوران اسارت بارها خواب برادرم را میدیدیم که او هم قبل از من اسیر شده و حتی یکبار به اتفاق برادر آزاده محمود رفیعی به اردوگاه ما آمدند و در محوطه بند یک و دو روبروی آسایشگاه سه با هم قدم میزدیم. لحظات شیرینی از آن رویا در ذهنم مانده است .
اگر به هنگام تشیع و تدفین ایشان روی ماهش را ندیده بودم شک نمی کردم که ایشان زنده است.
البته که شهدا زنده اند زیرا قرآن کریم میفرماید شهدا زندهاند و نزد پروردگارشان روزی میخورند .
خداوند - سبحانه و تعالی- از فعل مضارع یُرزقون استفاده کرده .
یعنی همین الان نیز روزی میخورند .
شاید برادر به برادر دلداری میدهد که نترس تو اینجا تنها نیستی . . .
قطعاتی از ابیات مورد علاقه شهید احمد حکیمی درج شده در دفترچه خاطرات
تکیه بر بالش زندان زنم در همه عمر
ناز ناکس نکشم منت آزادی را
نردبان این جهان ماه و من است
عاقبت زین نردبان افتادن است
ابله است آنکس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست
نمی گیرد کسی جز غم سراغ خانه مارا
به زحمت جغد هم پیدا کند ویرانه ما را
از آن شادم که غم پیوسته می آید به بالینم
چه سازم گر که غم هم گم کند کاشانه مارا
خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است
کارم از گریه گذشته بدان می خندم
آنجا که تویی رهگذری نیست مرا
جز دوری تو غم دگر نیست مرا
خواهم که به جانب تو پرواز کنم
اما چه کنم بال و پری نیست مرا
در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این خانه ویرانه ندارد
زبانم را نمی فهمی نگاهم را نمی بینی
زاشکم بی خبر ماندی و آهم را نمی فهمی
* برگی از دفترچه شهید حکیمی -
شهیدم من شهیدم !